عقب رویاها


زمستان همیشه هن وهن کنان از راه می رسد. امروز هم از آن عصر های زمستانی است که ممکن است سقف آسمان سوراخ شود و مردم با چتر های رنگارنگ توی خیابان های شهر پخش شوند. توی کیف من چتر پیدا نمی شود(همراه داشتنش زیادی منطقی است). عکس یک ماه نابالغ توی چاله های پر آب شهر افتاده. یکی دو جوان یکه تاز کوچه ها شده اند. گربه ها پاورچین به سمت کیسه های زباله می روند و استادانه کیسه ها را می درند. دیگر همه برگ ها حتی یک دنده ترینشان بی منت زیر پای آدم ها افتاده اند. پیر زن هم محلی با چرخ خرید و دم پایی های طبی اش لخ لخ کنان رد می شود و آن دم و دستگاه فلزی عجیب و درب و داغان را توی چاله ها می اندازد و بیرون می کشد. از همان عصر هایی است که حتی به چرخ گوشت های قدیمی هم حسودی ام می شود(لااقل به درد رشته کردن گوشت می خورند). گاهی بچه ها از توی تاریکی جست می زنند و لای شمشاد ها غیب می شوند. عابر ها هر کدام راه خودشان را می گیرند و مثل مسافر ها توی تاریکی گم و گور می شوند که به مقصد برسند. به خانه که می رسم، آسمان خیس شده، ستاره نایاب شده و همان چند متر آسمان حیاطمان هم آب رفته. می گویند: دیگر هیچ سرزمین نا شناخته ایی وجود ندارد، هه! کی گفته که فصل طلایی داستان حتما باید فصل آخر باشد؟ می خواهم برای نویسنده یک نامه بنویسم و خواهش کنم فصل طلایی این داستان را به آخر کتاب تبعید نکند(باید طوری باشد که دست رد به سینه ام نزند، من از نسل نامه نویس های امیدوار و دوست داشتنی نیستم ولی تمام سعی ام را می کنم).می دانید، من هم مثل شما، مثل همه عابر هایی که دلشان را به دریا می زنند و توی سیاهی نیست می شوند، عقب رویاهایم می گردم.
**
اینترنت خانه مادربزرگ پنچر است.
سیم خاردار


هیچکس یک تکه سیم خاردار یک و نیم متری گوشه انباری را دوست ندارد. خیلی ها از خار های تیزش می ترسیدند و نزدیکش نمی شدند و از دور حال و احوال می کردند. تنها دوستش یک آچار شلاقی بود که سال ها قبل طی یک سانحه تکه تکه شده بود. استخوان هایش تغییر شکل پیدا کرده بود. گوشه زیر زمین مرطوب و تاریک سه دور حول محور خودش پیچیدن و سال ها گرد ماندن کارش را ساخته بود. تنها افتخارش حفاظت از گوشه یک باغچه کوچک در دوران نوجوانی وقبل تر حفاظت از یک لانه مرغ و خروس بود. جوان که بود با رفیق شفیق اش، آچار شلاقی(معروف به آچار سگ دست، که از بچگی به خون لوله های فلزی تشنه بود) و هفت هشت تا از بچه های انباری کناری رفته بودند سفر،به جایی اسرار آمیز که مه سرمه ایی روی دریاچه اش برایشان قصه می گفت(این سفر را هزار بار برایم تعریف کرده بود). همیشه غر می زد " همه ترسم اینه که تا ابد اینجا بمونم. اول زنگ می زنم و بعد خار هام کند میشن و پووف(همه ترس سیم های خاردار کند شدن خار هایشان و زنگ زدن است، این را یکبار یکی از پیر هایشان در گوشی به من گفت و بعد سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد). شاید یه سیم چین نادون بیاد محض تفریح و خوش گذرونی تکه تکه ام کنه واین هیکل یک و نیم متری بشه سی قسمت پنج سانتی! عجب روزگاری شده! یعنی هیچ کس خدمات حفاظتی رایگان واسه یه آلونک کوچیک هم نمی خواد؟ انگار نسل بچه ها هم منقرض شده، قدیم تر ها بچه ها می اومدند و من می شدم شلاق اسب های خیالی شون یا لنگر کشتی ها ی بزرگشون". وقتی با عصبانیت غر میزد شبیه یک کتری قدیمی می شد که قل قل اش فقط نشان دهنده جوش آمدن بود و دیگر هیچ.
سرم شلوغ بود و مدت ها بود که سیم خاردار تنها را ندیده بودم.می خواستند یک پروژه جدید شروع کنند و نصف زیر زمین را بلوک سیمانی چیده بودند. از دور و نزدیک شنیده بودم که روزی چند بار یک بلوک سیمانی به سیم خار دار می گوید:"شما چه خار های قشنگی دارین" روز ها گذشت و هیچ خبری نشد.
چند روز پیش رفتم که حالی بپرسم و گذشته ها را با هم غرغره کنیم. کل زیر زمین و انباری ها را گشتم، نبود. جعبه ابزار را بیرون ریختم(ممکن بود یکی آنقدر پیچش داده بود که آن تو جا شود)، نبود. آشغالی را گشتم، تمام گونی ها را زیرورو کردم، صندوق های قدیمی را گشتم، هیچ پیدایش نکردم. حتما برای همیشه بی خبر رفته بود. بعید نبود که این ماجرا زیر سر بلوک سیمانی پر منفذ و احتمالا پر نفوذ بوده باشد. نمی دانم. گوشه زیر زمین خسته از این کاوش بی نتیجه نشسته بودم. لبخند می زدم اما. او را مجسم کردم که از اینجا بیرون رفته و آفتاب به پشت گردنش تابیده و نور کمی اذیتش کرده و چشم هایش را تنگ کرده، ولی به چیزی که می خواسته رسیده. خوشحال بودم ، نه به خاطر اینکه دیگر غرغری در کار نبود( که غر غر هایش را هم هر آشنای قدیمی دوست داشت).خوشحال بودم که او منفی بافی و آرتروزاش را گوشه زیر زمین گذاشته بود و راهش را گرفته بود و رفته بود، شاید آنجا که مه سرمه ایی روی دریاچه خوب بلد بود قصه بگوید.
کابوس


خوابیده اند. گاهی ابر های سیاه جلوی ماه را می گیرند، امشب از آن شب هاست.
چند سال پیش که برادر دوستم یک روز صبح رفت که زود برگردد و دیگر هیچ وقت بر نگشت(دوستم بعد ها گفت که آدم ها و چند سگ، کوه ها را گشتند ولی برادرش را پیدا نکردند) فهمیدم که گاهی کابوس آنقدر واقعی می شود که میخکوب می کند، حتی آشفته از خواب پریدنی هم در کار نیست. سه شنبه بعد از ظهر که آمبولانس ها آژیرکشان خیابان معروف پایتخت را پر کرده بودند دیدم کابوس خواب بد و پرت و پلا های ترسناک غیر واقعی نیست، عرق سرد و اشک واقعیست.
تو راست گفته بودی که غصه های بزرگ ابر های سیاه اند.
کوکب ها


پیش مادر بزرگم که هستم، دو سه هفته ای به خواب زمستانی می روم. بجز مواقعی که غذا می خورم یا بی هوا به اینطرف و آنطرف نگاه می کنم، خواب هستم. فی فی(موسس انجمن نا موجودمان، همان که یک سال است می خواهم در باره اش بنویسم) توی نامه آخرش نوشته: "تو هنوز تصمیم نگرفته ایی که به باشگاه بیایی؟ باز هم می گویم فعالیت برای تندرستی ات که خوب نباشد برای بهداشت روانی ات که خوب است!دست کم از این «تامبولیا» خلاص می شوی!کمی هم می خندیم". راست می گوید. ولی پیش خودم سبک سنگین که می کنم، میبینم به چربی و انرژی ذخیره شده در مقابل سرما نیاز دارم، شاید دست آخر رفتم قطب و شروع کرم به عکاسی از پنگوئن های خیکی سیاه سفید که روی یخ ها چپ و راست می شوند.
***
ماه ها گذشته.نمی دانم تا چند ماه دیگر مادربزرگم وقتی ساعت قدیمی شان چهار بار نواخت خیره بماند به در، که پدر بزرگم از شرکت برگردد. این روز ها کوکب های حیاط(ت) مرتب می شکنند. من آدم خرافاتی نیستم. دیگران می گویند:" این کوکبا تا وقتی اون خدا بیامرز بود، ترو تازه بودن. قهر کردن". پاییز شده و ساقه های ترد خواسته یا نا خواسته باید بشکنند، مثل یک دندان لق فراموش می شوند.
کوکب های شکسته را گذاشته ام توی لیوان آب کنار عکسش. دروغ چرا؟ دلم برایش تنگ شده. من اگر خدا بودم برای مرگ و دلتنگی یک تبصره می گذاشتم.