سیم خاردار


هیچکس یک تکه سیم خاردار یک و نیم متری گوشه انباری را دوست ندارد. خیلی ها از خار های تیزش می ترسیدند و نزدیکش نمی شدند و از دور حال و احوال می کردند. تنها دوستش یک آچار شلاقی بود که سال ها قبل طی یک سانحه تکه تکه شده بود. استخوان هایش تغییر شکل پیدا کرده بود. گوشه زیر زمین مرطوب و تاریک سه دور حول محور خودش پیچیدن و سال ها گرد ماندن کارش را ساخته بود. تنها افتخارش حفاظت از گوشه یک باغچه کوچک در دوران نوجوانی وقبل تر حفاظت از یک لانه مرغ و خروس بود. جوان که بود با رفیق شفیق اش، آچار شلاقی(معروف به آچار سگ دست، که از بچگی به خون لوله های فلزی تشنه بود) و هفت هشت تا از بچه های انباری کناری رفته بودند سفر،به جایی اسرار آمیز که مه سرمه ایی روی دریاچه اش برایشان قصه می گفت(این سفر را هزار بار برایم تعریف کرده بود). همیشه غر می زد " همه ترسم اینه که تا ابد اینجا بمونم. اول زنگ می زنم و بعد خار هام کند میشن و پووف(همه ترس سیم های خاردار کند شدن خار هایشان و زنگ زدن است، این را یکبار یکی از پیر هایشان در گوشی به من گفت و بعد سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد). شاید یه سیم چین نادون بیاد محض تفریح و خوش گذرونی تکه تکه ام کنه واین هیکل یک و نیم متری بشه سی قسمت پنج سانتی! عجب روزگاری شده! یعنی هیچ کس خدمات حفاظتی رایگان واسه یه آلونک کوچیک هم نمی خواد؟ انگار نسل بچه ها هم منقرض شده، قدیم تر ها بچه ها می اومدند و من می شدم شلاق اسب های خیالی شون یا لنگر کشتی ها ی بزرگشون". وقتی با عصبانیت غر میزد شبیه یک کتری قدیمی می شد که قل قل اش فقط نشان دهنده جوش آمدن بود و دیگر هیچ.
سرم شلوغ بود و مدت ها بود که سیم خاردار تنها را ندیده بودم.می خواستند یک پروژه جدید شروع کنند و نصف زیر زمین را بلوک سیمانی چیده بودند. از دور و نزدیک شنیده بودم که روزی چند بار یک بلوک سیمانی به سیم خار دار می گوید:"شما چه خار های قشنگی دارین" روز ها گذشت و هیچ خبری نشد.
چند روز پیش رفتم که حالی بپرسم و گذشته ها را با هم غرغره کنیم. کل زیر زمین و انباری ها را گشتم، نبود. جعبه ابزار را بیرون ریختم(ممکن بود یکی آنقدر پیچش داده بود که آن تو جا شود)، نبود. آشغالی را گشتم، تمام گونی ها را زیرورو کردم، صندوق های قدیمی را گشتم، هیچ پیدایش نکردم. حتما برای همیشه بی خبر رفته بود. بعید نبود که این ماجرا زیر سر بلوک سیمانی پر منفذ و احتمالا پر نفوذ بوده باشد. نمی دانم. گوشه زیر زمین خسته از این کاوش بی نتیجه نشسته بودم. لبخند می زدم اما. او را مجسم کردم که از اینجا بیرون رفته و آفتاب به پشت گردنش تابیده و نور کمی اذیتش کرده و چشم هایش را تنگ کرده، ولی به چیزی که می خواسته رسیده. خوشحال بودم ، نه به خاطر اینکه دیگر غرغری در کار نبود( که غر غر هایش را هم هر آشنای قدیمی دوست داشت).خوشحال بودم که او منفی بافی و آرتروزاش را گوشه زیر زمین گذاشته بود و راهش را گرفته بود و رفته بود، شاید آنجا که مه سرمه ایی روی دریاچه خوب بلد بود قصه بگوید.