...


تب دارم.آنقدر هست که هیچ کدام از کارهایی که روی کاغذ های کوچک بی معنی می نویسم و اغلب هم گم می شوند را انجام ندهم.در خواب و بیداری، تصاویر معمول اینجور وقت ها را می بینم.هذیان نمی گویم.هذیان می بینم.در گوشه یک تاکسی نشسته ام.چهار مسافر دیگر هم هستند.آقای راننده در جایش فرورفته و یک آهنگ مشتی گذاشته.به هر چراغ قرمزی که می رسیم ،آدم های تو تاکسی کناری لبخند می زنند.جواب می دهم و لبخند می زنم.از پشت شیشه های عرق کرده همه لبخند می زنند.فکر می کنم«چقدر مهربان .ما لیاقت این همه احساس را داریم».برایم مهم نیست که آقای راننده یا مسافر های دیگر فکرم را قبول داشته باشند چون موجود کوچک دیگری بی برو برگرد با تمام فکرهایم به محض خلق شدن و حتی قبل از جمله شدن موافق است،سگ کوچولوی روی داشبورد .همیشه دوستش ندارم، فقط تایید می کند ولبخند می زند.همیشه خوشحال است.الگوی روز های بی امیدی و کم امیدی من.

برای تولدم دو گوشواره هدیه گرفتم.ار آنهایی که با حرکت سر «تتون، تتون می خورند».البته کمی دیر .این گوشواره ها را آن شب می خواستم که استخوان ماهی توی گلویم گیر کرده بود و خاله ی امانی ام(خاله ی واقعی در کار نیست)من را روی میز نشانده بود و می خواند:«سارای ریزه میزه ، دست میزاره تو دیزی،گوشتاشو بر میداره،نخوداشو جا میزاره».این خاله ی الکی از زمانیکه من گوشواره دراز می خواستم تا همین الان که نوه اش چهار ساله است ،دروغگو بوده.حدس می زنم برای نوه چهار ساله اش هم از این چا خان ها بگوید تا استخوان گیر کرده ی توی گلویش را فراموش کند.
آهای آدم های توی تاکسی و خاله های دروغگو،روزگارتان شاد.