نوروز


ماهی‌های قرمز را هم دوست دارم و هم دوست ندارم، مثل پشت جلد کتاب‌ها، که گاهی یک تکه دوست داشتنی جدا‌شده اند و گاهی پرت و پلاهای قیچی شده. نوروز را بی‌تبصره دوست دارم. نمی‌توان دست کمش گرفت و برایش خط و‌نشان کشید. آز آن دسته زیبایی‌هایی که گذشت زمان هیچ از ابهتشان کم نمی‌کند و زیادی‌اش مسموممان نمی کند.پسته‌های آجیل را جدا می‌کنم. با شیرینی و شکلات مست می‌شوم، حواسم هیج‌جا نیست، توی خلسه نوروزی هستم و لبخند می‌زنم. تلو‌‌تلو خوران انگشت اشاره‌ام را به سمت کاغذ شلیک می‌کنم، تهدید می‌کنم، زود ساده بنویس «سال نو مبارک»
***

ده روز پیش توی نفس‌های آخر سال هشتادو‌چهار به همت این آقا(مچکرم) رفته بودیم به مرز آسمان و زمین، کویر. توی خیالم چیز‌های زیادی بود که می‌خواستم برای چنین نمونه بی‌مانندی از شگفتی(که توی دوازده سیزده جفت مردمک بد‌جور برق می‌زد) بنویسم ولی مثل بعضی چیز‌های دیگر که نسبت بهشان زیادی حساس می‌شوم و وسواس به خرج می دهم و حتی دست بهشان نمی‌زنم ، از دور با احیتاط نگاهش می‌کنم و نزدیک نمی‌روم. وسواسی شده ام و دوست ندارم زیبای این معجون عجیب را در حد دو سه پاراگراف سر به هوا خلاصه کنم.کویر را فقط باید دید و لذتش را بلعید.
**
عکس از علی

بی او


انگشتم را چسبانده‌ ام به شیشه‌ی یکسال ترشیده، دوست دارم امسال هم مثل معجزه سال پیش یکی از همان آدم‌هایی که نسل‌شان در حال انقزاض است از کوچه مان رد می‌شد. این خواسته زیادی نیست، عمونوروز و صدای دایره زنگی اش. روز‌هاست که منتظرم ولی نمی‌آید(نکند همه‌چی را گذاشته و پرنده مهاجر شده و رفته؟)از این داستان تکراری می‌ترسم، دستشان توی دستمان هست ولی یکهو غیب می شوند و هیچوقت بر نمی‌گردند. حتی می‌ترسم از این که نوروز بیاید ولی پدر بزرگم نیاید. امسال آتشی روشن نکردیم که خاموشش کنیم، امسال روی صندلی زبان نفهم‌ام نشستم و با صدای هر انفجار فکر می‌کردم که مگر قرار نیست رفته‌ها بالاخره روزی برگردند و خوشحالمان کنند. هر سال باباجون همه‌مان را مجبور می کرد که از روی آتش محشرش بپریم و تا آخر شب می خندیدیم. قبول، شاید کار داشته ولی حداقل برای تاپ صحرایی سیزده به در که حتما می آید، چون فقط او بلد است چطور روی درخت‌ها تاپ ببندد. اوایل فکر می‌کردم که دیگر هیچوقت هیچکداممان نمی‌توانیم بخندیم. روز‌ها گذشت و به زندگی عادی! برگشتیم ولی هر چند‌وقت یکبار، موقع یکی از همان امور جمعی و خانوادگی که او نیست توی لحظه های حساس اپیدمی غم همه‌مان را پخش و پلا می‌کند. خجالتی تر‌ها می پرند توی دستشویی و یا یکهو هوس دوش گرفتن می‌کنند، بقیه که به رویت اشکشان حساسیتی ندارند آرام همانجا قطره می‌سازند. کاش می‌شد عزیز‌ترین ها را وادار کرد تا قسم بخورند که هیچگاه ترکمان نکنند. دوست داشتم برایش می‌نوشتم دست‌کم به بهانه یک اسکناس تا‌نخورده که هر سال از جیب کتش در می‌آورد و همیشه بوی خوب می داد، به خاطر برق چشم بچه ها نه اصلا به خاطر سال نو و عید دیدنی سری به ما می‌زد.
بنفشه خریده‌ام، تو که نیستی یکی باید هوای باغچه‌ات را داشته باشد.
امضا: یکی از اعضای باشگاه زنده ها
the bus is never going to come