خونه ساکت


همیشه همینطور است، می روند. حتی شخصیت های داستان که من خدایشان هستم. بی خبر می روند و یا بی دلیل ناتمام می مانند. من نویسنده نیستم ولی نویسنده ای زیادی را دیده ام که از مخلوقاتشان حساب می برند، از نافرمانی موجودات خلق شده کلمه ای می ترسند. من از هیچکدامشان نمی ترسم ولی از بی برنامگی و بی دلیل معلق ماندشان کلافه ام. نه مثل مرده ها زنده اند و نه مثل زنده ها مرده. تمام نمی شوند و گاهی ماه ها می مانند(چتد تایی شان توی سر رسید داستان ها که با خودم از ایران آوردم چهار سال مانده اند). می خواهم از بلندی پرتابشان کنم، ببوسمشان و خداحافظی کنم، یا درگیر یک موقیعت نامتعارف احساسی گریزی به سفر بفرستمشان و یا نیمه تمام به سبک خیلی ها برای شما بگذارمشان. من را با جمله های ناقص تنها می گذارند. مشکل آدم های توی داستان این است که حتی با کلمه های زیبا گول نمی خورند. بله، بخاطر همین گاهی در و دیوار اینجا را سکوت می گیرد.
***
شما اگه بخواین نمره بدین به راننده های ترمینال، بیست ماله خانم گلابه.