پاییز


درخت نارون کوچک و توپی جلوی در، نیمه طاس شده.پسر بچه ها با باد گیر وگرم کن های ورزشی،گل کوچیک بازی می کنند.بچه های کالسکه سوار و مادر های کالسکه ران و زن ها و مرد های خیلی پیر کم کم از کوچه ها حذف می شوند. دختر بچه ها با ژاکت های رنگ و وارنگ گاهی توی پیاده روها می دوند و دست های کوچک شان را توی هوا تکان می دهند و غیب می شوند. عصر پاییز است. گاهی گردبادهای نیم متری کیسه های پلاستیکی سبک و تکه های کاغذ(که ممکن است کلمه های آشنا سوارشان باشند)و برگ های کوچک را از گوشه کوچه ها بلند می کنند و به اوج می رسانند. بالا می روند، آنقدر بالا می روند که نقطه می شوند و توی کوچه ها و محله های دور و نا آشنا فرود می آیند. همه چیز تحت تاثیر گرد نامریی پخش شده با باد های پاییزی، مبهم، مثل خواب. دستم را تو جیبم می گذارم و هوس بادبادک هوا کردن، می کنم. گاهی هم کفشدوزک شش نقطه ای را که بعضی شب ها از خواب هایم بیرون می آید و بالای تختم گشت می زند را می بینم(یک روز ماجرایش را برایتان تعریف می کنم، انگار او هم این روز ها دوست دارد بزند به دل ابر های سیاه آسمان پاییز). گاهی خورشید بزرگ و نارنجی می آید درست انتهای بزرگراه. اتوبوس ها و ماشین های بزرگ و کوچک و موتور های حامل آدم های«خسته به خانه بر می گردیم» مجنون شده اند و به سمت انتهای بزرگراه و درست وسط دایره داغ و سوزان می روند. قبل تر ها دیده بودم که پرنده ها پرواز می کنند به سمت آن دایره مذاب و نارنجی( می گفتم شاید یکی از همین آدم هایی است که پیش تر قلبش می تپیده، یا اصلا پرنده ای از یک سرزمین دور و غریب است و ... حساب پرنده ها از همه چیز جداست) ولی نمی دانم چرا هر چند وقت یک بار این وسایل نقلیه عمومی و شخصی هوس خودکشی می کنند و می روند که برای همیشه ذوب شوند. شاید عاشق آن گردی بزرگ و داغ می شوند. شاید هم غمگین اند و نمی توانند مثل ما روی حاشیه بام بنشینند و خیره شوند به آسمان صد رنگ عصر های پاییز، نمی توانند مثل بعضی آدم ها لیوان لیوان مایع های عجیب بخورند تا غم هایشان رقیق شود. شاید نمی توانند بخزند روی خرپشته و آنقدر پرواز دسته جمعی پرنده هایی که آسمان آبی خاکستری را نقطه نقطه می کنند، ببیبند؛ که به جای پرنده از آسمان، ستاره خیلی دور و کم نور بروید.