بانداژ


باند را نباید زود از روی زخم برداشت. چاره ایی نبود، دایی از جایی دور بعد از چند ماه آمده بود. بی پدر بزرگ به استقبالش رفتیم و از زیر سوال هایش که "بابا کجاست؟" شانه خالی  کردیم. هیچ چیز نمی دانست و این دفعه باید آرام آرام قصه مرگ بابا بزرگ را برایش تعریف می کردیم...
(گاهی عاشق سه نقطه ها می شوم، وقتی کلمه ها بی اعتبار می شوند و فقط یاد آور روز های غم اند)
بعضی صبح ها که هوای انگشت های باریک اش یا شعر خواندنش یا الکی انگلیسی حرف زدنش را می کنم، فکر می کنم آیا زیر آن همه خاک آن هم در زمستان سرد جنوب تهران هیچ سردش می شود؟هوا سرد است، خاک که دیگر هیچ. اصلا چیزی از آن انگشت های باریک باقی مانده؟ بعد به سبک معلم های دینی و قرآن( که شاید در یکی دو مورد می توانستند خیال آدم را کمی راحت کنند و ترس به جانم نیندازند) می گویم: او الان دیگر در بین ما نیست، شاید جسمش را توی آن گودال سرد گذاشتیم و رفتیم ولی روحش در جایی بهتر از اینجاست.هه!
توی جمع های فامیلی، توی صدای هر خنده، توی هر حرکت کوچکترین عضو خانواده، لای تک تک بوته های خشکیده اطلسی و کوکب حیاط اثری از اوست. همه با سرسختی از حقیقتی فراری هستیم. تنها خواهرم شب یلدا گفت: " همه اومدن و داره خوش میگذره ولی یه چیزی هست...جای بابا جون خالیه" و دیگر صدا نمی آمد.
هیچ دوست نداشتم اینجا جایی برای ثبت دلتنگی های همیشگی من باشد(اینجا فقط و فقط دفترچه یادداشت های تو راهی است و بس). شرط می بندم اگر بود و می دید فریاد می کشید: "فکر های بد بد ممنوع" چند تا نهال آلبالو جور می کرد که هر کدام را به اسم یکی از بچه ها بکارد.
***
این ترم دانشگاه به همان چند دلیل به بد ترین شکل تمام شد. توی ورقه ها هیچی نوشتم. از زندگی نصف شده بیشتر از هیچی در نمی آید.