فستیوال بچه ها بی نظیر بود. من از ماه ها قبل به دنبال موقعیتی بودم که هفت روز تمام توی حلقه های آب صابونی بدمم و حباب بسازم و محو تماشای هیکل های نیم متری شوم که حباب ها را منفجر می کنند، ولی انگار دستگاه حباب ساز برقی آورده بودند که بی وقفه حباب های درشت می ساخت! خانم رییس که موجود کوچک و ظریفی شبیه لنگه گوشواره های نقره گم شده بود مرا مسئول بخش اشیا و کودکان گمشده و پیدا شده کرد. باید می رفتم اطراف پارکینگ کالسکه ها(منطقه بزرگی بود پر وسایل نقلیه چهار چرخ رنگی ) بچه های گمشده ی گریان را بر می گرداندم، همه تلاشم را کردم ولی در چند مورد گمشده ها فریاد می کشیدند که هیچوقت خانواده شان را پیدا نخواهند کرد!کنار چادر شماره سه یک گروه بند باز مشغول تمرین بودند و بعد از آن قرار بود گروهی از آفریقا برای بچه ها شعر های اجدادی شان را بخوانند. بعد از آن هم مردی قرار بود با دست هایش سر گذشت مردمان دهکده کوچکی در تایلند را تعریف کند. محبوب ترین چادر، چادر بادبادک سازی بود. مدت زیادی نگذشت که چادر پر دست های کوچک خلاق شود و بعد آسمان محوطه سبز کنار ساحل پر شد از بادبادک های رنگی که هر کدام داستان خودشان را با آسمان برده بودند. لولا نیامده بود. لولا دوستم است که می تواند دراز شود، خودم عکسش را دیدم که توی فستیوال روح های سرگردان صورتش را سفید کرده بود و با پاهای دو متری دنبال بچه ها می کرد(فقط می تواند بچه ها را بترساند) چون این جشن قرار بود مخلوطی از صدای خنده و پشمک و شیشه های شیر گمشده و قهقهه و عینک های آفتابی رنگی ده سانتی و خوشحالی دل باشد لولا برای ترساندن بچه ها نیامد. ولی سه تا از دوست های سه متری لولا که یکی کابوی غمگین و یکی خانم گربه ای گیج و یکی هم یک فالگیر چشم آبی مثلا هندی بودند آمده بودند. این سه موجود دراز با قدم های بلند بین چادر ها رفت و آمد می کردند و بچه ها را بلند می کردند و نیم متر آنورتر به زمین می گذاشتن و بلندی قدشان را توی هاله ای از ابهام می گذاشتند و لبخند زنان به سمت شکار بعدی می رفتند(خودم دیدم بچه ها تا وقتی کابوی غمگین پشت چادر ناپدید شد مبهوت و متعجب خیره مانده بودند). در کل سی وچهار کلاه، بیست و نه شیشه شیر، یک کتاب جامع پر از عکس های اسپایدر من، دو عدد ساعت میکی موس، چهل و هشت ژاکت ، یک عدد چرخ کالسکه، یک لنگه کفش هفت سانتی صورتی(صاحب کفش دختر خانم محترم چهار ساله ای بود که عصر با لنگه دیگر لنگان لنگان به سمت چادر ما آمد و گفت بعد از شب زود خوابیدن، با یک کفش راه رفتن سخت ترین کار دنیاست)، سی و سه عینک افتابی، یک دایناسور خمیری و یازده باربی از قبل آرایش شده و چهل و یک(یا دو؟) خرس و پلنگ و موش و ...پارچه ای(یک باغ وحش کامل) و کلی مخلفات و ملزومات و دیگر جمع شد.
بعد از ظهر که جشن تمام شد ، توی چادر گریم ، کابوی دراز داشت پاهایش را کوتاه می کرد. لبخند زد، " حقیقت رو فهمیدن" بعد تعریف کرد که وقتی تشنه بوده و می خواسته از یکی از شیر های پارک آب بخورد، خم شده و یک کارآگاه هفتاد و پنج سانتی پاهای چوبی اش را دیده. روز اول جشن تمام شده بود، بچه ها رفته بودند و محوطه خالی شبیه جزیره های خالی از سکنه بد آب و هوا شده بود. دستگاه های حباب ساز را از برق نکشیده بودند و هنوز هزار هزار حباب توی هوا بود. دست گذاشتم روی شانه اش، دقیق نمی دانستم چه بگویم، به اتاق اشیا گمشده فکر می کردم. گفتم:" آن ها هنوز تو را دوست دارند"