کار


چک را گرفته ام توی دستم و نگاه می کنم . بله این حقوق دو ماه من است . این پاداش آن ساعت هایی است که پای کامپیوتر نشستم و برای یک چینی زبان نفهم یا یک فرانسوی حواس پرت سفارش نوشتم . گیریم که هیچوقت گرسنه و خسته نبودم ، گیریم که هیچوقت غمگین از توی راهروها نگذشتم ، گیریم که بخاطر کار از خوشی ها نگذشتم ، بله این پاداش کار نیمه وقت است.«دخترکم تو آب دیده میشوی!» اصلا در کدام کار می توانی یک همکار بی همتا که رفیق دلت و پایه رفتن و نوشتن باشد پیدا کنی ؟ در کدام کار می توانی دوست ها را کنار هم جمع کنی و عزیز ترین ها را کنار هم داشته باشی(حتی برای چند ساعت)؟ یا توی کدام کار می توانی برای ساعت ها «جیم» شوی و یک ماه توی مزرعه شخم بزنی(هیچ کس به اندازه من ایتالیا را دوست نداشت)؟ روی همان صندلی سبز بود که از بیماری ، ناراحت و از شادی و موفقیت ، شاد می شدم. من اینجا نشسته ام و به موضوع احمقانه « تجربه کاری» فکر می کنم . "کار نیمه وقت. شما دانشجو هستید؟" . اینجا نشسته ام و خاطره شدن همه ی آن تصاویر فکر می کنم ( سال پیش که کارم را رها کردم ، فکر نمی کردم یکسال بعد تمام تصاویر محل کار و آدم ها و بچه ها و تمرین ها و تکرار ها با جزییات توی ذهنم باقی بماند ، حتی روز اول را که می لرزیدم ، که وارد کلاس شدم و هیچ کس ساکت نشد ، پشت میز ایستادم و با صدای خنده دار مخصوص همه ی بی تجربه ها خواستم خودشان را معرفی کنند. یک روز همه را کنار هم می چینم و اینجا می نویسم) . می دانید ، اصلا من تصاویر و خاطره ها و تجربه ها و مهمتر از آنها همان تک و توک آدم های دوست داشتنی را که گوشه دلم سخت جا خوش کرده اند ، نه با حقوق دو ماه ، نه با حقوق تمام ماه های سال ها و نه با طولانی ترین عدد ثبت شده روی هر چکی توی دنیا عوض نمی کنم . و می خواهم این را برای تو بنویسم ، که شاید همسن یا همفکر من هستی و شاید پاورچین از اینجا رد میشوی و روزهایت مثل روزهای من می گذرند، نمی گویم «شاد باش» ولی این را از زبان کسی بشنو که خیلی روزها از شدت غم توی آسانسور ها و راهروهای آشنا ، گم می شد و مثل سرگردان ها بی هدف وقت تلف می کرد(گرچه این حرف ها را از آدم های بزرگ تر و با تجربه تر از خودم شنیده بودم ولی می دانی که: نرود میخ آهنین در سنگ!) هیچ چیز در موضوع احمقانه « تجربه کاری» آنقدر ارزش ندارد که تو را با بغض ، با خستگی روحی ، یا افسردگی کاری به خانه بفرستد. روزگارت شاد.
ارومیه



سفر را دوست دارم، حتی سفر به جاهایی که از نظر دیگران حرف خاصی برای گفتن ندارند. از ترمینال یا فرودگاه یا بندر شروع می شود ، با آدم هایی که همیشه دیر می رسند(مثل خودم). اتوبان های دراز و بچه های دست فروش. قرار گذاشتم همه چیز را خوب ببینم . جاده هایی که انگار هیچوقت به مقصد نمی رسانند . رستوران های کثیف بین راهی . زمین های زرد گندم دیم. گاو های همیشه مست از عطر یونجه. پیرمرد های تراکتور ران . درخت های سبز سیب کال . لباس های بلند و رنگی و زرق و برق دار زن های محلی(فکر می کنم توی جیب های کوچک جلیقه شان یک راز برای روز مبادا نگه داشته اند) . بزهای لجوج و چوپان های آفتاب سوخته . بچه های لاغر مردنی و چالاک . و شهر: میدان های کوچک ، محل قرار پیرمرد های بازنشسته . خیابان های کوتاه و بازار های دراز و تو در تو که از سوراخ سقفشان یک تکه خورشید روی سر مردم می افتد. آدم هایی که زبانشان را نمی فهم. پرسه های لذت بخش بجای دیدار های تر تمیز از تمدن و تاریخ پرس شده(موزه ها). حجاری های شگفت انگیز خیلی قدیمی در کوه . یک دریاچه با آب و نمک و لجن مخصوص و آرتمیا(حواست هست؟ من تو را دوست دارم) . لک لک هایی که به ساحلش پناهنده شدند و کشتی هایی که می آیند و می روند و خیره می کنند . غذاهای محلی و سوغاتی های ناب و دست فروش های سمج و جوان های محلی. تاکسی های درب و داغان و راننده های خسته و بد اخلاق . بچه های محلی سمج( انگار توی همه شهر ها پخش شده اند و شادی شان را توی همه ی روستا ها و شهر ها و استان ها و کشور ها یدک می کشند) .کار گر هایی که تند تند چرخ دستی های کهنه شان را هل می دهند. مسافرخانه ها و مهمانسرا و هتل هایی که تند تند پر و خالی می شوند. چراغ هایی که آخر شب، تک و توک از کنار پنجره رد می شوند و تنها می مانند. من و هزار تصویر از آدم ها و خانه ها و کوچه ها و حرف ها و رسم ها و رفتار ها که برای نگفتنشان می توانم آلزایمر خفیف در جوانی را بهانه کنم. و آخرین و ماندگار ترین تصویر:
همان شهر ، یک عصر تابستان ، یک پارک در حال انفجار از مردمی که از زبانشان تنها«من ترکی بیلمیرم» را بلدم . یک گروه هنری: پیرمردی که با با یک سیگار نیمه سوخته گوشه لبش کمانچه می کشید، یک نوازنده تنبک و یک رقاص روی صندلی چرخدار.
بیایید فقط برای چند ثانیه همه ی صحنه های بد ، همه غم های تاریخی و برداشت های سیاسی و غیر سیاسی و عقده های گلوله شده را کنار بگذاریم و فقط این سه نفر را ببینیم. صدای تنبک و کمانچه، رقاصی که دست هایش را توی هوا با لبخند تکان می داد. دختربچه ای که رفت و دست مرد فلج را گرفت و دونفره رقصیدند. باید می بودید و می دیدید ، جمعیتی که دورشان تا شعاع چند متری حلقه زده بودند ، آدم هایی که تنها برای چند دقیقه درست می شنیدند(حتی با صدای ساز نا کوک) و لبخند می زدنند وبچه هایی که دست های
پدر و مادرشان را رها می کردند که آن وسط گروهی برقصند.
چراغ ها و همه ی نورهای پارک که توی چشم های آدم های آنجا می توانست یک شهر را روشن کند.
از خودم میپرسم:«چند تا شهر هست که ندیده ای؟» .چقدر شهر همین نزدیکی ها و شاید هزار هزار کیلومتر دورتر هست که باید برای سفر به تک تکشان خودم و دیگران را هوایی کنم.
اونی که نبض داره


سوار آسانسور که شدیم ، من بودم و خانم فضول و آقای نظافتچی(باید برایتان بگویم که او وسواسی است و این یعنی نقطه سقوط ، آن هم برای کسی که در یک مجتمع چند صد واحدی کار می کند) . از طبقه نهم به هشتم که رسیدیم یک آقای نیمه محترم(دوست ندارم بگویم چرا) به جمع مان اضافه شد. می دانستم که همین موقع هاست که خانم فضول شروع می کند. او یک کابوس است . اول بازجویی می کند و بعد جلوی رویت در حالیکه لوله اسلحه اش را درست به وسط پیشانی ات چسبانده، ماشه را می چکاند. بدبختانه حافظه خوبی هم ندارد ، همیشه اول همان سوالات ابتدایی و پایه را می پرسد و بعد بازجویی اش را تخصصی تر می کند. ما زنده ایم. همه چیز درست پیش می رفت. اگر دقت کنید همیشه همه چیز درست و عادی پیش می رود ، ولی گاهی در همین ثانیه های عادی ، اتفاق غیر عادی می افتد. کمی شبیه فیلم ها . بله اتفاق غیر عادی. ما از طبقه هشتم به طبقه منهای سه سقوط کردیم. یازده طبقه سقوط آزاد. امیدی نداشته باشید که بگویم در طول سقوط چه شد و ما چطور روزگار!گذراندیم. آنقدر زود گذشت که حتی دچار استرس مرگ نشدیم. فقط گیج بودیم و دقایق آخر خانم فضول با صدای گوشخراشی جیغ می زد. ما در راه مرگ بودیم. به همین راحتی که هر روز برای هزاران نفر اتفاق می افتد. آنطور که یادم می آید قبلا وقتی میان همه مشغله ها به مرگ فکر می کردم، می ترسیدم. ولی آن موقع اصلا نترسیدم . شاید هم فرصت ترسیدن نداشتم . در حالت طبیعی همه چیز را در حد هاله های سرگردان می بینم ، پس طبیعی است که از سقوطمان تصویر گنگی در ذهن داشته باشم. انگار قسمتی از وجودمان در همان طبقه هشتم جا مانده بود. سقوط کردیم. اول همه جا تاریک بود. سیاهی مطلق بود. دیگر صدای جیغی هم نبود . دقایقی شاید هم چند ساعتی گذشت ، نمی دانستم و نمی فهیدم که کجاییم. بوی سوختگی می آمد. زمان نبود. شاید ما هم نبودیم. تاریک بود.
*
یک خط باریک کم نور می دیدم . آهان پلکم باز شده بود ولی خیلی کم نور بود. در باز شد ، دیدم که آن سه نفر دیگر هم مانند من از آسانسور بیرون امده بودند. عجب جایی بود! یک نفر آمد و گفت:«سلام .خوش آمدی. حالا بگو چطور دوست داری؟چه دنیایی می خواهی؟ این جا همان جاست. ببخشید که تابلو رو برداشتیم ولی چند وقت دیگر دو باره «سرزمین رویایی شما» را می کوبیم به سر در اینجا».دیدم سه نفر دیگر هم با چند نفر حرف می زنند و شادند. هول شده بودم . او گفت چشم هایت را ببند . وقتی چشم هایم را باز کردم، همه چیز همانطور بود که می خواستم. باور کنید نمی دانم از کجا شروع کنم. باید از جایی بگویم که هیچ چیزش آزار دهنده نبود. سلام سرزمین رویایی من . آنجا خبری از دروغ ، پونه(یک آشنا که مدتهاست از دستش فراری ام)، درد ، گرسنگی ، کتری سوخته ، دلتنگی ، تب و غم و...نبود. قبول دارید وقتی بخواهید از مجموعه دوست داشتنی ها حرف بزنید دستپاچه می شوید و خیلی چیز ها را جا می اندازید. پس وضعیتم در« سرزمین رویایی » را درک می کنید. با اطمینان می گویم ، آنجا هیچ کس شخص دیگری را به خاطر پول به سطل بازیافت نمی انداخت. هیچ وقت کتری نمی سوخت. هیچوقت، هیچ کس روی خودش بنزین نمی ریخت و کبریت به جان خودش نمی انداخت.هیچوقت،هیچ کس برای تهیه سالاد الویه مغز را رنده نمی کرد. هیچ کس تب نمی کرد. ندیدم کسی لبخند بزند و دروغ های شاخدار بگوید که«باور کن حالم خوبه». پدری را ندیدم که گوشه ی شهر آرزوهایش با سوزنی در رگ های بیرون زده ساعدش پرواز کند. مادر غمگین و ناراحتی را ندیدم که کلکسیون بیماری های لا علاج باشد. می توانستم به هر سنی که می خواستم برگردم . می توانستم ساعت ها روی تختم دراز بکشم و خیالپردازی کنم . می توانستم تا ابد بدون اینکه کسی گوشم را بپیچاند«فانی فکس» بخورم ، تا ابد مورچه ها را نجات دهم و روی کرم ها ذره بین بگیرم ، تخم مرغ قورت دهم و به مریخ سفر کنم. سوار کلک بچه های حاشیه آمازون شوم و سفر درازم را شروع کنم. می توانستم اراده کنم و در خیابان ها و کوچه پس کوچه های فلان سرزمین دلخواهم قدم بزنم، بدوم، بپرم ، سوت بزنم و آواز بخوانم. می توانستم «خودم» باشم . می توانستم همه کلمه های قدیمی ام را آتش بزنم و پوست بندازم. دنیای دوست داشتنی من! طبیعی بود که خواستنی بود. سه همراه دیگرم هم می خواستند بمانند. کسی که برای استقبال آمده بود همچنان منتظر بود که تصمیمان قطعی شود و کارهای قانونی کسب اقامتمان را سریع تر تمام کند. هیچوقت اینقدر خوشبخت نبودم. باید سریع سرش می کشیدم.
*
اهه! تاریک شد. ببخشید فیوز پرید؟ برق رفت؟ باز تاریک شد که. یک خط باریک کم نور می دیدم. آهان پلکم باز شده بود ولی خیلی کم نور بود. بوی خون می آمد. کف آسانسور خیس و سرخ بود . یک توده بی معنی بودیم. میان این توده دو مرد با لباس مخصوص و و دستکش سفید خونی با پیشانی عرق کرده به هم چیز هایی می گفتند و مدام از توی کیفشان چیز هایی در می آوردند. یکی شان عینک داشت و به نظر جوان تر می رسید. آن یکی مو مشکی و کوتاه قد بود. پزشکیار مو مشکی در حالیکه دنبال نبض یک مچ می گشت(از باریکی اش حدس می زنم که مچ خانم فضول بود) سرش را از لای در آسانسور بیرون آورد و به پیرمرد ی که همیشه مواظب ماشین های طبقه منهای سه بود گفت: «حاجی ، وضعیت خرابه ، مردمو متفرق کن ، به پلیس زنگ بزن». پیرمر با چشم های نیمه باز و دمپایی هلیی که روی زمین می کشید دوید و رفت. از گوشه در آسانسور خون، لای موازییک های کف می ریخت. ناگهان پزشکیاری که عینک داشت فریاد زد:«این یکی نبض داره، فقط این نبض داره ، زود باش ، بیا اینجا». کی حاضر می شد که ازسرزمین رویایی اش دل بکند و به زندگی عادی برگردد؟ کی حاضر می شد همه ی چیز هایی که برایتان گفتم را نادیده بگیرد و با نبضش زندگی کند؟ حتم دارم که هیچ کس. ما همگی از «آن طرف» خوشمان آمده بود.دل کندن غیر ممکن بود.
توی دلم خدا خدا می کردم،التماس می کردم ، امیدوار بودم و حاضر بودم همه چیزم ، حتی زندگی ام ، را بدهم تا «اینی که نبض داره» من نباشم.