زمستان


هه،روی شیشه های عرق کرده آدمک می کشم.دیگر نمی گویم:«منو به حال خودم بذار» راحت می گذرم،آن اندوه قدیمی آنقدر زیاد شد که بتوانم همه را با آن بخندانم.البته بعضی چیزها عوض شدند ،خیلی وقت هست که در دانشگاه آسانسور سواری نکرده ام و تازه چون کار جالبی نکردهام تشویق نشده ام.می دانید که تشویق نقش مهمی در پیشرفت جوامع انسانی داشته.یادش بخیر هر وقت از خودم راضی بودم(نه اینکه ازخودراضی باشم ها)می رفتم آن نان فانتزی میدان انقلاب و برای خودم نان کشمشی می خریدم.می دانید دوستی دارم که تابستان ها حسرت زمستان ها و زمستان ها حسرت تابستان ها را می خورد،هه،به خودم می گوییم:«نچ،تو بلتی سازت را با هر شرایطی کوک کنی،مضراب هم که دیگر در دستت نمی لرزد».حواسم به پیر شدنم هم هست ،از من می شنوید شما هم حواستان باشد،اصلا کنار این قسمت می توان نوشت بررسی شود،شبیه کتاب های نیمه فلسفی کتابخانه که کلی «بررسی شود »دارند.
هوا سرد شده.آرزو می کردم آن شیشه لعنتی را کمی پایین بکشند و هوا وارد می شد و این شیشه های عرق کرده از هر چیزی هاله کمرنگی نشان نمی داد.زمستان است دیگر،بعضی روز ها آفتاب آنقدر کمرنگ است که از پس لباسهای نیمه خشک هم بر نمی آید،چه برسد به من.اهل پهن کردن خودم روی شوفاژ و جلوی شومینه و روی فن و...نیستم. آنقدر صبر می کنم تا آفتاب پر رنگ شود و خودش به دادم برسد.


اپرای رستم و سهراب ،به کارگردانی بهروز غریب پور و موسیقی لوریس چکناواریان آنقدر قشنگ بود که کلی جزوه را به باد بدهم و بیخیال امتحان شوم. عروسک ها، نخ های بی رنگ، پرده مخمل قرمز، نور،برف، رستم و سهراب و تهمینه و یک آسمان کوچک پر ستار.،شبیه یک خواب کودکانه و بی کابوس بود.