ونکوور


از امروز تا هفت ماه پیش من برای شما در این صفحه تنها حرکت یک انگشت بیشتر نیست(کافیست تا پایین صفحه بروید تا آن پست خداحافظی را ببینید)برای من اما به اندازه یک نیمکره راه هست. توی آن روزهای داغ بود، بیشتر دوست داشتنی ها را بوسیدم و خداحافظی کردم(درد داشت) گیج و منگ، لباس و پاسپورت وکاسه بشقاب و ... را توی دو چمدان سیاه بزرگ ریختم. تا صبح بیدار مانده بودم، ناگذیر از رفتن بودم. هیچ چیزرا کامل تمام نکردم. اینبار تنها سوار هواپیما شدم، بی چند چشم مهربان و دل پر امید که از پشت شیشه برایم دست تکان می دادند(اشکم را فرو می بلعیدم)...
دوست داشتم می آمدم اینجا و از اول همه چیز را می نوشتم،غمگین بودم و دستم به نوشتن نمی رفت(خیلی چیزها را جا گذاشته بودم) توی شهر جدیدی بودم و دقیق نمی دانم چطور می دیدم.
ونکوور زیباست، بسیار زیبا(اینجا همان شهری نبوده که همیشه رویایش را در سر داشتم؟) ولی به طرز احمقانه ایی گران. شهر زیبایی که پارک های چند هکتاری و پل های دراز خیال انگیز و بستنی فروشی های دویست و هجده مزه ایی(حتی اکبر مشتی) و دریای پهن و کشتی های غول پیکری که می آیند و می روند و کف های بی وفا می گذارند و موسیقی و رقص و رنگ و غذای هفتاد ملل و نوازنده های خیابانی و کتاب فروشی های جادویی عظیم وساحل و اسکله و مرغ دریایی دو دانشگاه بزرگ همه را یکجا دارد. مانده ام که این یادداشت را چطور تمام کنم! نوشته های تکه دوزی شده را دوست ندارم ولی چاره ای نیست. هنوز میان دو دنیا زندگی می کنم، مدت خیلی زیادی نیست که همه چیز را گذاشتم و رفتم که دوباره شروع کنم، مثل آدم هایی که کنار ساحل توی مه محو می شوند و معلوم نمی شود کجا می روند.
***
صفا، صفای عزیز، من از تو نامه ای نگرفتم، دل تنگی را خیلی وقت ها توی قالب کلمات نمی توان گنجاند. برایت می نویسم به زودی.
پ.ن: گمانم تو تنها صفای دختر ایران باشی!
یادا بازی


ممنون از الناز و سرزمین رویایی , برونکا. من در اتاق کوچک اجاره ای ام بعضی اوقات به دنبال بازی می گردم و نه بازی و نه هم بازی می یابم، لبخند پت و پهنم به واسطه این بازیست(هه)
. پست چی ها، لباس های جیب دار،مداد گلی، آدامس بادکنکی، پاکن میلان خوردن، خیار شور و قره قروت وقرص تب بر و یادداشت های ناب و انجمنهای ناموجود و آتش درست کردن را تا حد مرگ دوست دارم.
.. میان تخت مامان و بابا و دیوار فاصله چند سانتی بود که آنجا(روی موکت) قضای حاجت می کردم.
...زانوهایم اصلا مثل زانو های یک دختر نیست، هردو پر از جاهای زخم یادگار مسابقات دو، دوچرخه سواری بی دست و یک دست، سنگ بازی، سگ زنی، فوتبال آسفالتی، سد سازی در جوب و ... است.
....در شش سالگی از دبستان لاله های انقلاب کرج یک کتاب دزدیده ام. در دبیرستان یکی از همان روزهایی که به سمت مدرسه، مقنعه بلند و سیاه مخصوص(معروف به نیم چادر یا نرجسی) سر کرده بودم و شبیه یکی از آن کوه های سیاه متحرک می شدم یک کلاغ روی سرم فرود آمد، کمی استراحت کرد و رفت. روی بیشتر میز های کلاس هایمان در دانشگاه و روی صندلی های کلاس های فرانسه کانون زبان اگر تعداد زیادی لامپ سفید درشت دیدید بدانید حاصل تلاش هنرمندانه هرروزه اینجانب است.
..... یک چراغ قوه کوچک دارم ولی از خیال داشتن یک کرم شب تاب خوشم.
پنج تا کم است، خیلی کم. مخصوصا که شقایق و دلقک غایب اند. مخصوصا بیشتر آنهایی که باید دو سه سال پیش اسمشان را می چسباندم به گوشه این صفحه سفید: موسیو نیما. کیوان. شراگیم. کاوه. پویا. الهام. میثم. علی. مریم(یه فکری بکن). علی. مجتبی. تیگی. بچه غول تنها. شیر پیر. عسل. زینب. محمد.یاک. رهی. نارنج.وحید. بهنام کانادا از ایران!
تمام نشده، بقیه اش یادم رفته!
***
این موقع سال اینجا پر است از صندوق دارهای باریکی که دیوانه وار اجناس را قیمت می زنند، درختچه های کاجی که غیب می شوند، بابا نوئل هایی که به ریش های سفید مصنوعی شان دست می کشند، گوزن های نامریی کالسکه کش، جعبه های رنگی زیر درخت کریسمس، بچه هایی که چشمشان از هدیه های رنگی برق می زند، صندوق های پستی که مدام پر و خالی می شوند که محبت را تا فیلیپین و غنا و آلاسکا و... برسانند.
امروز اما چند نفری بودند که صد تا دوچرخه خریده بودند و توی اتاقی مشغول سوار کردن قطعات بودند. اتاقی بود پر از دوچرخه های کوچک و بزرگ و رنگی مثل یک بهشت خیالی، پر از پرنده ای چرخ دار. دو سه روز دیگر همه آن پرنده های چرخ دار پرواز می کنند به سمت صاحبان حقیقی شان. کم نیستند آدم هایی که می دانند شادی را چطور بسته بندی کنند و هدیه های ناب بدهند.
بازگشت


دستم نمی لرزد ولی آشکارا داغم، چند بار نوشتم و خط زدم(لیبل فارسی را چند دقیقه پیش چسباندم). حقیقت دارد وسواسی شده ام و نمی توانم بنویسم. گوش هایم سرد شده و کف دست هایم عرق کرده. بعد از چند ماه معلق بودن اینجا بازگشت و دوباره نوشتن سخت است. در این مدت هیچ ننوشتم(گرچه بیشتر با اتوبوس رفت و آمد داشتم) حساب دفعاتی هم که توی خیابان گم شدم از دستم در رفته بود، پویا هم که همیشه نیست راه برگشت را نشانم دهد(مرسی). کمی خجالتی ام، مثل وقتی که آلبالو خشکه می دزدیدم و تا مدتی اطراف محل وقوع جرم پیدایم نمی شد. عمر اینجا با خدا(سخت از پرت و پلا نوشتن می ترسم). اینجا لغت نامه ندارم، سابق یک کتابخانه پر از کتاب ها و لغت نامه های مامان و بابا پشت سرم بود که کافی بود دست دراز کنم و کلمه بلند کنم و زیاد نمی ترسیدم اگر خواننده پر مهری غلط دیکته ای می گرفت . بدتر از آن هیچ نمی خوانم. با این همه پرانتز بی خانمان از این شاخه به آن شاخه می پرم برای نوشتن، بخاطر قلبم است، بسیار تند می زند.
***
من اگر اینجا هستم و بعد از شش ماه با تردید اینجا می نویسم و کمی به این شهر خو گرفته ام بخاطر مهر بی دریغ دو آدم به نام های شهره و فرزین است(همه تلاش های شهره) آنها اینجا را نمی خوانند، این را می نویسم که دست کم اینجا پیش خودم بماند که تا دنیا دنیاست محبت هایشان را فراموش نمی کنم. من در کلمه فقیر شده ام، ممنونشان یک دنیا.
***
توی این شب خیلی دراز باید می بودم تا خوب های آجیل را جدا می کردم، شاید بابا هندونه خریده و همگی جمعید و این خوبه، خیلی خوب. شب یلداتون خوش.
return


یک دو سه، امتحان می کنیم. یک دو سه، صدا میاد؟