نوروز


سال نو مبارک.
فیتز


اینجا را شاید باید چهل تکه می دوختم به همه آن خبر هایی که شنیدید...
اولین بار که دیدمش یک لبخند کج ولی واقعی را حمل می کرد. چند بار که خندید و خنداند فهمیدم شادی را خام خام می خورد. فیتز، فیتز عزیز.
فیتز علف و الکل و ... رو امتحان کرده و همه را کنار گذاشته و به یک جوراب رو آورده. او بجای اینکه همه غم هایش را توی مایع های عجیب غرق کند برای یک جوراب سبز لجنی ترحم آور دوست داشتنی با دو چشم تیله ای ناقص درد و دل می کند. عکس جوراب ترحم انگیزش را برایم فرستاده و اول می خواستم بچسبانمش اینجا تا شما هم با او آشنا شوید ولی همه خوب می دانند که باید نسبت به جوراب ها آن هم با ابن درجه رقت، لطیف باشیم(شاید ناراحت شود که بی اجازه عکسش را به اینجا کوبیدم)
فیتز حتی یک فولکس واگن قدیمی دراز دارد، یک انباری متحرک پر وسایل و چیز های محشر عجیب (حدس می زنم با فولکسش به سفر می رود و دل آدم ها را شاد می کند، همانطور که بعضی آخر هفته ها یه غریبه ها بغل مجانی می دهد). توی انباری متحرکش لباس و لوازم شعبده بازی و دستگاه حباب ساز و وسایل بند بازی و امکانات خنداندن ریخته. چند تا عروسک خیمه شب بازی که همیشه لبخند می زنند و با دست و پا های مچاله شده گوشه عزلت می گیرند تا نوبت بازی کردنشان بشود هم هست. هیچکس نمی داند و حتی حدس هم نمی زند، من جادوگر نیستم ولی می دانم . شاید تو ی یکی از همین غروب های مرطوب مردد باشد، همین هایی که کم نیستند، تویشان مرغ های ماهی خوار برای تکه پیتزا جلوی دانشجوهای گرسنه طلبکار می ایستند تا سیر شوند، یکی از همین لحظه های معمولی. فیتز و فولکس واگن و همه قصه های گفته و نگفته اش غیب می شوند، شاید پرواز می کنند(آه بله می دانم، این پرواز دادن کلیشه ی قدیمی است ولی همیشه همینطور است) اصلا نه. بهار در راه است. فیتز و فولکس واگن و جوراب سبز لجنی اش توی یکی از همین غروب های مرطوب و مردد بهار غیب می شوند(شاید بخاطر گرد گل ها).
روی نیمکتی توی راه درازی از ساختمان های دانشگاه نشسته ام. پرچم سفید و قرمز کشوری که بهش تعلق ندارم روی مرز آب و هوا می رقصد. دوست دارم فکر کنم که فیتز به دنبال رسالتش می رود و خدا را چه دیدی شاید بجای آوگاندا یا دارفور یا چاد توی کشور من فرود بیاید. یادم می آید آن روز که کلاه رنگی بسر داشت گفته بودم مردم کشور من شاد نیستند.