چهار ماه و شانزده روز پیش بود. آگهی داده بودند برای کمک به نگهداری خانم اسمیت. تو آگهی ننوشته بود کمک، نوشته بودند" کار نیمه وقت برای دانشجویان". بعد ها فهمیدم که این جور آگهی ها را باید به فارسی ترجمه کرد: همدم پاره وقت سالخوردگان. روز مصاحبه لباس صورتی خنده داری تنم کردم و با صدای رسا گفتم :" من سارا هستم" و سه کلمه را طوری گفتم که انگار یک جعبه پر سرگرمی ها و دلخوشی های یک پیر زن از کار افتاده را معرفی می کنم. خانم اسمیت، هنوز حلقه به انگشت داشت(گرچه اسم همسرش را که نمی دانم چند سال پیش مرده بود به خاطر نداشت)و بسیار تنها بود. باید همه روزنامه های مجانی(اینجا به طرز عجیبی پر از روزنامه های کاملا معمولی ولی مجانی است) را برایش می خواندم. خانم اسمیت گاهی نیمه شب ها از خواب می پرید. همیشه همینطور بود، از خواب می پرید و مثل رادیو ترانزیستوری های قدیمی چیز های درهمی می گفت. یکبار اما قسمتی از حرف هایش را فهمیدم:" همیشه همینطوره! وایسا لبخند بزن. میان بهت می گن که آیا می تونن یه نوشیدنی مهمونت کنن یا نه..." احتمالا به یاد یکی از معشوق های قدیمی اش داشت درس هایی به من می داد. ولی همیشه وقتی از خواب می پرید اول یک بند از توانایی عجیبش در پرواز کردن حرف می زد، و بعد مثل یک گلوله آتشین از اینکه مردم توانایی پروازش را به حساب اختلال حواسش می گذارند شکایت می کرد و حتی چند بار آرام اشک ریخت. همیشه با سرسختی از من می خواست که بال های روی شانه اش را جدی بگیرم، من هیچوقت نه نمی گفتم( گرچه فکر می کردم تنها یک بال های بزرگ سفید قوی توانایی بلند کردن چنین وزنی را دارد).
در ونکوور روزهایی که آفتاب می بارد باید از خانه بیرون زد و خاطرات سی روز باران بی وقفه و چتر های مرده(من خودم دو چتر علیل دارم) فراموش کرد. روز های آفتابی خانم اسمیت لب های باریک اش را نارنجی می کرد و روی صندلی چر خ دارش لبخند زنان منتظر می ماند تا برویم و چند تا پیچ تند را رد کنیم و به ساحل برسیم. چند بار توی پیچ سرپایینی خواستم روی لبه پشتی ویلچر بایستم و راه طولانی سرپایینی را به قدرت چرخ های صندلی خانم اسمیت در حالییکه دست هایش را توی هوا باز گذاشته بود و از هیجان کلمات عجیب می گفت طی کنم(هنوز هم عقیده دارم هیجان برای پیر زن های پرنده خوب است) ولی هیجان ویلچر سواری به از دست دادن شغلم نمی ارزید. همیشه خیلی منطقی تا ساحل آهسته می رفتیم و در پناه یکی از آن درخت های تنومند می نشستیم. خانم اسمیت به مرز دریا و آسمان خیره می ماند(نمی دانم به چه فکر می کرد). من به کتاب های ارزان قیمت و سخت بودن راه برگشت و گاهی موجودات عجیب بی دلیل فکر می کردم. بعد می رفتیم به سمت خیابان بزرگی که اسمش را گذاشته بودم رسم بی وفایی. آنجا ایستگاه آخر اتوبوس بود و هر کی که تو اتوبوس بود خواسته و نخواسته باید پیاده می شد.
داستان من و خانم اسمیت خیلی عجیب نبود. او رفت،مثل همه رفته ها که بی خبر یکهو می روند و فقط راز باقی می گذارند. چهار ماه و شانزده روز بعد،پیرز ن را سپیده نزده،نیمه جان درست دم ساحل(نزدیک خیابان رسم بی وفایی) روی صندلی چرخدار و با لب های نارنجی و پیراهن گیپور دار پیدا کرده بودند. من آن هفته توی مرخصی بودم(و این یعنی هیچ کس دیگری برای بیرون بردن خانم اسمیت نبود). او رفته بود و بستگان دور و پلیس را با این سوال که چطور نیمه شب، تک و تنها به ساحل رسیده بود تنها گذاشته بود. تنها عکسی که از خانم اسمیت داشتم را چسبنده ام اینجا. مال سال ها قبل از زمین گیر شدنش است. عکس را بزرگ کردم به امید پیدا کردن بال یا اثری از بال. چیزی پیدا نکردم ولی شما می دانید که به یک پیرزن سنگین که آرام اشک می ریزد و با سرسختی فقط تصدیق حرف هایش را می خواهد، نه نمی توان گفت.