1مهر


تابستان تمام شد،ما به باریک ترین سایه ها پناه می آوردیم.
«دارم می رم مدرسه ها ،حواست هست؟می رم کلاس اول»
دلم یکهو از حرفهاش پر امید شد.من هم سر کلاس می روم ولی از همه چیز هایی که دانشگاه رفتن و درس خواندن نام دارد فقط وقت نهارش را دوست دارم.آن هم نه در دانشگاه، در آزمایشگاه.آنجا همه با هم نهار می خورند،همه یک نوع غذا می خورند.همه از یک جا آب می خورند.استاد و دانشجو و کارگر و...از یک دخمه غذا می گیرند.استاد ها همان چیزی را می خورند که ما می خوریم.حتی آقای آزمایشگاه معدن.سال پیش سه شنبه ها را خیلی دوست داشتم.سه شنبه ها در مخفیگاه نه چندان مخفیمان در بلند ترین نقطه آزمایشگاه نهار می خوردیم و می خندید یم به هر چیز جدی و غیر جدی و مورچه ها را از توی جوب آبیاری درختان در می آوردیم.این خوشی ها تا شب برای من ادامه داشت.بعد از دانشگاه در کلاس عصر، با عصمت و فرناز که شاید اختلاف سنی هایمان 30 سال بود ،گفتگو های واقعی می ساختیم وخانم جدّی از پشت عینک بزرگش که روی لایه های کرم پودر ثابت شده بود به ما چپ چپ نگاه می کرد.
بچه های ساختمان به امیر پاشا خو گرفته اند.دو هفته پیش گربه بیچاره را شستند و به فرزندی قبول کردند.اسمش شد امیر پاشا.یک هفته پیس یکی از ساکنین ا.پ را در گونی انداختو در یک باغ دور رها کرد.نمی دانم چطور ولی یک روزه به خانه برگشت.بچه ها به مناسبت برگشتش جشن کوچکی گرفتند.ا.پ از صبح پای پنجره سر و صدا می کند
خداحافظ گاری کوپر


صبح:
با انرژی کامل چشم باز می کنم.سلام کنه های دنیا!امروز دیگر مریخی ها حمله می کنند و ما جنگ بزرگی در پیش داریم.«بچه ها زود باشید باید بریم کرج،دعوتیم»».فکرش را بکن از خیر خواب صبح گذشتم.
ظهر:
به یاد خواب دیشبم بودم.مرد نابینایی بود که دنبال چشمهایش می گشت.فریاد میزد:«اگه لطف کنید کمکم کنید ممنون میشم،همین جا ها افتاد،یکیشم پیدا شه خوبه ، با یه چشم هم میبینم ».صدای اون خانمی که چند روز پیش دیدم هم بود،کلاس دخترش تمام شده بود،از دم در گوشه دیوار را گزفته بود،سرش را به سمت حیاط جلو آورد:«پانته آ،اونجایی عزیزم؟»
بعد از ظر:
بعد از کلی بالا و پایین پریدن کنار استخر نشستیم.
«حاج خانم گلدی؟»
«من ترکی بلد نیستم،ببخشید»
«بله،اومدن،میگما حاج آقا یه لحظه هم دور نمیشید ازشون ها!!»
«حاج خانم روحوم دی»
بعد نوه چند ماهشو که نرم و کچل و توپی بود بغل کرد.
عصر:
قطار رد شد.تند رفت.نشد دست تکان بدهیم.حیف شد.جمله های آخر صفحه نمیدانم چند این بود:«گاهی از خود میپرسید تا کجا می شود بی مقصد پیش رفت».سفر خوبی داشته باشید.
از دفتر یادداشتم


امروز دوشنبه است.یه دوشنبه مثل دوشنبه های دیگه.تا یک ساعت دیگه هم باید سر اون کلاس لعنتی باشم.با اون استادش که شبیه راندال تو شرکت هیولاست.ترم زمستون منو بخاطر چشم هام که مادرزادی سر امتحانات میچرخه انداخت.دو هفته پیش بود راستی:حاضر شدم و از خونه رفتم بیرون.دستم تو جیبم بود و کولم رو شونم مثل همیشه سنگینی می کرد.با یه دست داشتم با چند تا سکه تو جیبم بازی می کردم.پسره که حدودا چهار پنج ساله بود آروم از کنارم رد شد یه هفت تیر هم تو دستش بود.شاید داشت فکر می کرد که هدف بعدیش کیه یا چه جوری مخ مامانشو بزنه واسه یه حلقه تیر دیگه.یواشکی نگاش کردم.اصلا حواسش بهم نبود.یهو دستمو از تو همون جیبم که توش سکه بود در آوردم.در واقع هفت تیرمو.درست و سط کوچه گفتم: پسر دستاتو بگیر بالا.یهو همه چیز عوض شد.تند سرشو گرفت بالا.تحلیلش چند صدم ثانیه طول کشید.هفت تیرشو به طرفم نشونه گرفت.می دیدم که دستش داره میره رو ماشه.خیلی سریع.یه لحظه فکر کردم همه چیز تموم شد.ماشه رو کشید.شلیک.یه صدایی اومد و از کنار جای تیرها دود اومد بیرون.من باز می دیدم.دیدم که یه مبخند شلغمی زد و رفت.اون رفت خونشون .من رفتم کلاس.
امروز یه نوشته از دوستم به دستم رسید.نوشته بود:«گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه می کنید که زنده های امروزی چیزی به جز تفاله های یک زنده نیستند»