خداحافظ گاری کوپر


صبح:
با انرژی کامل چشم باز می کنم.سلام کنه های دنیا!امروز دیگر مریخی ها حمله می کنند و ما جنگ بزرگی در پیش داریم.«بچه ها زود باشید باید بریم کرج،دعوتیم»».فکرش را بکن از خیر خواب صبح گذشتم.
ظهر:
به یاد خواب دیشبم بودم.مرد نابینایی بود که دنبال چشمهایش می گشت.فریاد میزد:«اگه لطف کنید کمکم کنید ممنون میشم،همین جا ها افتاد،یکیشم پیدا شه خوبه ، با یه چشم هم میبینم ».صدای اون خانمی که چند روز پیش دیدم هم بود،کلاس دخترش تمام شده بود،از دم در گوشه دیوار را گزفته بود،سرش را به سمت حیاط جلو آورد:«پانته آ،اونجایی عزیزم؟»
بعد از ظر:
بعد از کلی بالا و پایین پریدن کنار استخر نشستیم.
«حاج خانم گلدی؟»
«من ترکی بلد نیستم،ببخشید»
«بله،اومدن،میگما حاج آقا یه لحظه هم دور نمیشید ازشون ها!!»
«حاج خانم روحوم دی»
بعد نوه چند ماهشو که نرم و کچل و توپی بود بغل کرد.
عصر:
قطار رد شد.تند رفت.نشد دست تکان بدهیم.حیف شد.جمله های آخر صفحه نمیدانم چند این بود:«گاهی از خود میپرسید تا کجا می شود بی مقصد پیش رفت».سفر خوبی داشته باشید.