بابا جون


بابا جون مرد.
این یک داستان نیست . حقیقت این چند روز خانواده ماست . ما رفته بودیم که مادر بزرگم را عمل کنند ولی پدر بزرگم مرد . تلفن ها زنگ می زدند و همه می دویدند . مامان جون بی خبر از همه جا روی تخت بیمارستان دیگری خوابیده بود . ولی وقتی دم در بیمارستان رسیدیم ، همه چیز تمام شده بود . هر کس به یک طرف می رفت . نشد مثل همیشه توی لاک خونسردی ام باقی بمانم ، همین شد که توی دستشویی بیمارستان «مهراد» مچاله شده بودم . دستم صورتم را پوشانده بو د و اشک هایم که هیچوقت اینقدر زیاد نبودند ، دست هایم را . بابا جون توی قاب رفته بود و کنارش شمع می سوزید . گفته بودم شب قبل من ، خواهرم ، مامان جون و بابا جون رقصیده بودیم(آن هم من!)؟ و او فردا نبود . پس من باید با کی برقصم ؟ و اطلسی ها را پیش کی ببرم که برایشان دارو تجویز کند ؟ وقتی مامان جون را آوردن ، هنوز نمی دانست رفیق پنجاه ساله زندگی اش روی یکی از همان صفحه های فلزی کشویی آرام دراز کشیده . باید برای مامان بزرگی که عمل قلب کرده بود فیلم بازی می کردیم تا بویی نبرد . من توی قالب مسخره بازی ، مامان ، بابا ، دایی ها ، خاله ها و ... همه با لبخندی تصنعی که هر آن ممکن بود بترکد و حقیقت را رو کند . عاقبت او قضیه را فهمید( و نمیدانم چطور برایتان بگویم که چه شد) ، مامان انگار ساده ترین جمله ها را نمی فهمید ، اورژانس آمد برای مامان جون . فامیل و همسایه ها آمدند. همه از مرگ ناگهانی مردی که نه مریض بود ، نه زیادی پیر بود و نه اهل دود بود شوک زده بودند . مرد ها روی پله ها و گوشه راهرو ها می نشستند و گریه می کردند. زنها میان اشک هایشان سیاه می شدند و تاریکی حیاط خلوت صدای هق هق ام را به گوش همه می رساند .
توی مسجد ، به موزاییک کف نگاه می کنم ، انگار رویش آب ریخته باشند ، بعد انگار یک چشمه جوشیده باشد و انگار توی استخر با بغضی وحشتناک شنا می کنم و بعد آب استخر با سرعتی که به عمرم ندیده ام خالی می شود ، آب استخر دو قطره شده و روی موزاییک چکیده . اینجا بوی خاک و گلاب می آید . پلک که قرمز می شود ، چشم کامل باز نمی شود . کاش می شد مثل همیشه ساعت زنگ می زد و از خواب می پریدم و از از دروغ بودن همه چیز هایی که دیده بودم مست می شدم . کاش ساعت زنگ می زد و زنگش پایان کابوس مرگ و آغاز یک روز پر امید بود . آدم ها می آیند و چند جمله تکراری می گویند. گیریم که نم اشکشان را روی استخوان شانه ام حس کردم . عکس شاد ترین بابابزرگ دنیا و سر حال ترین و فعال ترین رفیق کوهنوردی ام را به همه دیوار های محل چسبانده اند . می دانید ، این جمعیت گریه می کنند ، من و چند نفر دیگر شربت پخش می کنیم ، گریه شان را کردند ، باید کباب چرب بخورند ، نوشابه شان را که سر می کشند دیگر دلم تاب نمی آورد ، باز مچاله می شوم ، یک گوشه مچاله می شوم که اشتهایشان کور نشود .
می دانید ، دروغ چرا؟ غذا ، بی او ، هیچ از گلو پایین نمی رود . او باید باشد و برای همه غذا بریزد و غر بزند " چه معنی داره آدم اینقدر کم غذا باشه؟! " دلتنگش هستیم به این زودی . پشت پنجره می ایستم که بیاید و بگوید :" سارا، جیک جیک، ببین این کوکبا چه درشتن " یا برای مامان جون با صدای بلند بخواند : " من تو رو می خوام ، تو رو می خوام ، اونارو نمی خوام " ، لباس اسپرت بپوشد و و بگوید : " تیپ دارم ها! "
بوی شب بو هایش حیاط را برداشته . او آمده ، قصه اش را تمام کرده ، خودکارش را روی کاغذ گذاشته و رفته ، ما ماندیم با بغضی که خفه مان می کند.
اگر خواستید برایم« حاضر» نزنید ، ولی غیبتم را بگذارید به حساب این زخم گنده که با هیچ چسب زخم و بخیه و گاز استریلی درست بشو نیست . این روز ها دل نوشتن که هیچ ، دل نفس کشیدن هم ندارم .
**
پ.ن : من نمی دانم اینجور وقت ها برای تشکر چه حرف هایی می زنند ، راستش بلد نیستم . به هر حال بابت چیز هایی که نوشتید و گفتید ممنون.