بند باز ها


معلمم می گفت :«هر آغازی را پایانیست و در این بین کلی ماجرا هست».بهترین روان نویسم هم یک روز تمام شد و آن را از حرص شکستم ولی کلی چیز با آن نوشتم.حتی واتو واتو ها هم یک روز( بعد از ظهر)تمام شدند.کتاب امروزم هم تا به صفحه 247 رسیدم تمام شد.محبوب ترین معلم دبیرستانم هم پارسال بازنشست شد چون دیگر نمیتوانست با آن پیکان زردش و عینک گربه لایی بکشد و دستش هم می لرزید و تردستی هایش را هم فراموش کرده بود.ولی بعضی لحظه ها تمام نمی شوند،مثل وقتیکه مردم از ترس نفسشان را در سینه حبس می کردند و بعد می گفتند:«اوووه»و دوباره خیالشان راحت می شد،بند بازی آن گروه چینی را می گویم.آن بالا هر چند ثانیه یک زن می پرید و در هوا چرخ میزد و درست در لحظه ای که مردم می گفتند :«اوووه»دست مرد را می گرفت و تاب می خورد و بالا می آمد و دوباره داستان از اول ولی با جهت عکس شروع می شد .آن ها هر بار در لحظه آخر خیال همه را از تمام نشدن ماجرا راحت می کردند.دیگر همه اطمینان پیدا کرده بودند که این فانتوم های ظریف با آن لباس های پولک دار به این راحتی ها از دست مرد های قوی در نمی روند و روی زمین متلاشی نمی شوند.هر بار در هوا چرخ می زنند و یک دست قوی آن بالا می گیردشان و دستهایشان را باز می کنند و به جمعیت لبخند می زنند.به این ماجرا عادت کرده بودم،حتم داشتم وقتی از ترس می گویم «اوووه»خطر چندانی در کار نیست و همیشه یک دست قوی و یک جفت لبخند و کلی تشویق هست.آن روز هم که داشتم می رفتم بانک همینطور بود.دیدم آقایی برنامه اش را از بالای ساختمان زرد بلند روبروی بانک شروع کرد.از پشت بام تعداد زیادی ورق پخش کرد .«عجب شروع متفاوت و جالبی.آها یک بند بازی که برای تفریح و غافل کننده گی بیشتر شبیه سقوط برنامه ریزی شده»کاغذ ها ازآن بالا خیلی قشنگ پایین آمدند و روی پیاده رو پخش شدند.بعد مرد روی حاشیه بام رفت و خیلی سریع تراز بند باز هایی که دیده بودم برنامه اش را شروع کرد.خودش را به پایین پرتاب کرد .مرد سقوط کرد.آخرین لحظه گفتم:«اوووه» و منتظر طناب نامریی یا چتر نجات یا یک دست قوی بودم،ولی همه چیزتمام شد.رنگ پیاده رو عوض شد.وارد بانک شدم وتوی صف ایستادم .،فیش را دادم و تشکر کردم.وقتی بیرون آمدم دو آتشنشان با فشار آب مرد را از روی پیاده رو جمع می کردند