قاب عکس



به دیوار اتاقم نمی توانم میخ بکوبم، ولی اینجا می توانم.
***
خانه و یو بی سی


من توی یک خانه کارت پستالی بزرگ آبی زندگی می کنم، یکی از آن خانه های بزرگی که توی سریال های هپی اند آمریکایی کانادایی هوایی مان می کردند. صاحبخانه کلکسیون هفتاد ملل درست کرده و من مربوط به بخش خاورمیانه زیبا و درد ناکش هستم. خیلی ها می روند و خیلی ها می آیند و قانون این خانه این است که همیشه سکوت بماند. مثل ایزابلای دیوانه که بیمار و وحشتزده و غول پیکر بود و قاه قاه خنده هایش مثل صدای چرخ گوشت های قدیمی هنوز توی گوشم هست( گرچه من عهد بسته ام وحشت استهزا را فراموش کنم) از دیوید فرانسوی مردنی تخم مرغ دزد تا استفی درسخوان موفق مهربان لطیف خداپرست.
***
یو بی سی دانشگاه بزرگ و عجیبی است. در انتهای شهر چسبیده به دریا. با کلاس های سیصد نفری . بیست و یک کتابخانه(توی ایام امتاحانات شبیه پرستشگاه ادیان فراموش شده می شود) با مخزن های کتاب عمیق و باغ های زیبا و آزمایشگاه های تو در تو و کافه های شلوغ و امتحان های سخت و هزار هزار دانشجو از همه جای دنیا و سنجاب های خجالتی و اسکانک های بی حیا و کفتر های خپل و مرغ های دریایی حسود و ..
و اما دانشجو ها، خیلی هاشان نان های ارزان قیمت یک دلارو چهل سنتی و شیر کم چرب می خورند. خیلی هایشان تنها با دو چمدان به این شهر آمده اند(مثل من) و داستان منتظر ماندن و جا ماندن و گم شدن توی فرودگاه های بیگانه را به یاد دارند، بیشترشان واقعا درس می خوانند و آی پاد های باریک به گوش و مغزشان وصل می کنند و کوله های پر بند و زیپ دارند. بعضی هاشان دفترچه های کوچکی دارند که پنهانی تویش چیز می نویسند، گروهی هم گوشه جزوه هایشان موجودان عجیب تنهای دو دقیقه ای خلق می کنند. خیلی هایشان دوچرخه های بیست دلاری دست دوم دارند که با قفل های سی دلاری به در و دیوار می بندنشان. بعضی هایشان حتی کارهای نیمه وقت بی ربط و بی سرو ته دارند. تقریبا همگی آشغال خور های ماهری هستند و اگر پایش باشد تا حد مرگ غذا می بلعند. بیشترشان با خاطرات قدیمی کیف می کنند و بوی کهنگی را خوب می شناسند. بیشترشان وقتی مست اند لبخند های عریض و طویل بر لب دارند و موجودات عزیز مهربان(گاهی خون آشام)می شوند. بیشترشان بعد از مدتی متوجه می شوند که به هیچ کجا تعلق ندارند و از این موضوع مدتی شگفت زده می مانند.
ولی همگی توی یک چیز مشترکند: همگی دنبال رویاهایشان را گرفتند و به اینجا رسیدند.
موهایم را باز گذاشته ام،هیچ غمگین نیستم، من مثل همان هزار هزار تا، آویزان این کلمه چهار حرفی شدم و امروز اینجا نشسته ام.
***
ها ها. از مزیت خارج! بودن همین بس که می توانم با پیژامه به کتابخانه بروم و درست فین کنم و ساعت یازده و هفت دقیقه در کمال امنیت با اتوبوس به خانه برگردم.
تک شاخ پرنده


«گفت و گویی نیست چون همه ما ترسیده بودیم، زیرا می پنداشتیم رویاهایمان در خطرند»
فی فی، صفا و همه شاخدارها
بله، اینجا دفترچه خط خطی های دو ساله من است، مرا ببخشید.
عکستان را پیش رو دارم. من و صفا روی یکی از آن قوهای پلاستیکی بزرگ روی دریاچه زریوار نشسته ایم و لبخند می زنیم(آآه که توی آن سفر مخصوصا به سمت مریوان من با چشم های از حدقه در آمده منتظر بودم که شوماخر ما را هر آن به کوه بکوبد). فی فی، من و تو و پیلار توی عکس بی کیفیتی توی اتاقت روی موکت نشستیم و با کلی کاغذ و چسب ، کارت دعوت تولد تک شاخ را درست می کنیم. تک شاخ همیشه برای من بلند بوده، دروغ چرا؟ آتقدر بلند که می ترسیدم اینجا را نشانش بدهم(تا اینکه نمی دانم این صفای تخم جن از کجا پیدایش کرد!) رفتم عجیب ترین کارت تبریک تولد، پر موجودات عجیب کج و کوله و دوست داشتنی را برای تولد تک شاخ خریدم و باید این روزها به دستتان برسد. می خواستم برای تک تک اتان بنویسم ولی طبق معمول گم وگور شدم، بیشتر از همه چیز از خداحافظی با شاخدارها می ترسیدم، انگار می ترسیدم تنها جمع وفادار و بی مانندم عکس شوند. شما بهتر از هر کسی می دانید من همیشه از جمع ها و دسته ها و گروه ها فراری بوده ام، حوصله بیهودگی جمع ها و روشنفکر بازی زنگ زده و تلاش مضحکشان برای عمیق بودن را نداشتم. تنها راه باقی مانده انجمن ناموجودی بود که هسته اولیه اش خودمان چیدیم و هنوز قلب گرم و قرمزش می تپد. مسابقات کونگ فو انتخابی تیم ملی، دست شکسته و آویزان مانده فی فی، شبانه شیرینی دزدی، شمشیر زدن صفا و گلسا،مسافرت های کولی وار، انجمن ناموجود شوالیه های صندوق پست، خیابان گردی، دعواهای سردبیری، شاخه کتابخواران و کتابخوار های همیشه گرسنه، توی چاله امتحانات افتادن، مترجمی، پزشکی؛ باستان شناسی، مدیریت، اسپرانتو، کشاورزی و هنر ...مرض های نادر روانی، دف، تار و فلوت زدنمان، فرانسه و آلمانی و ایتالیایی و اسپرانتو یاد گرفتنمان(هر کسی به راه خودش) دعواهای سردبیری، شاهنامه خوانی، هفت سنگ با اعمال شاقه، کتاب سال، برف بازی(هنوز قیافه دختری را که توی راه برگشت کنارم نشسته بود و به صورتم خیره شده بود را به یاد دارم، تا خانه با آن خطوط سیاه موازی که از چشمم تا چانه کشیده شده بودند آمده بودم و همه به ریشم خندیده بودند) خلوت جمع های دیوانه کننده مان، پیتزا پونصد تومنی میدون انقلاب(مهمون تو) کافه فرانسه، شیرینی تا حد مرگ....
شنیدم پیلار عروسی کرده، فریاد رومنس و ارادتمند شما جودی ابوت چه؟ صفا طراحی صنعتی می خواند؟گلسا چه؟ تو کتابت امروز فرداها در می آید نه؟آخ که چقدر همگی قابلیت شادی و شیرینی خوردن دارند، یک جشن درست و حسابی.
سررسید سیاهی که روز های آخر به دست دادید شاهکار است، مثل معجزه گاهی همه چیز را تغییر می دهد. گاهی بازش می کنم: چهارشنبه 25 مرداد:" بی پول شده ایم، پاک مفلس شده ایم؛حتی بلیت اتوبوس نداریم، اما هنوز می خندیم، چون شوالیه ایم!". 9 دی:"کافه کتاب بسته شد، نشر بلخ کتاب هایش را قرض می دهد، زنده باد نشر چشمه، زنده باد کتاب!!". 25 بهمن:" در مورد سفر نوروزی جر و بحث می کنیم، دعوایمان می شود، به نتیجه نمی رسیم... به نوروز نزدیک می شویم، آخرش نشد چهارشنبه سوری یه آتش بازی بزرگ بر پا کنیم، بر پا می کنیم!!!"
نتوانستم همه آنچه می خواستم را بنویسم، ولی همه را از عمیق ترین ترکش های شادی و غممان بیرون کشیده ام.
این جمع به ظاهر پخش و پلای ایران و لهستان و کانادا هیچوقت نمیمیره، این تک شاخ با همون تیراژ دوازده تاییش(یه روز یعنی میشه روی پیشخون روزنامه فروشی ها ببینیمش؟) اگه یه روز هم چاپ نشه مث یه فانوس دریایی وسط سیاهی دریا و آسمون روشن میمونه. این کافه عجیب پر دوستای دیوونه هیچوقت خالی نمیشه، آره، همیشه یکی پشت پیشخون نشسته یا داره می خونه یا داره می نویسه یا با انگشتش رو میز پر خاطره این کافه ضرب گرفته.
قربانتان، اخترک ب612
***
آگهی: اگر می خواهید عضو انجمن ناموجودی باشید که بی ریا ترین و شکمو ترین و کتاب خوارترین و دیوانه ترین اعضای دنیا را دارد، بی درنگ کاغذ و مدادی بردارید و بنویسید به آدرس : تهران صندوق پستی 566/14185تضمین می کنم این چراغانی دلتان را خوشحال می کند!
سالگرد


5مرداد
بابا جون
دیشب اینجا آتش بازی بود. شهر زیبا بود و آتش بازی بی همتا. مردم توی ساحل بودند و نور توی هوا و آب پخش می شد. دست هایم توی جیبم بود(انگار همیشه اضافه می آیند). می دانم برای مردم هیچ فرقی نمی کند که وقتی دختر کوچولوها سرشان رو به آسمان است و کره های رنگی توی چشمشان منفجر می شوند و شهر را غرق نور می کنند، به چه فکر می کنند یا اینکه توی دلشان آن همه نور را به چه کسی تقدیم می کنند. من اما تقدیمش کردم به تو که یک سال و نیم است که گذاشته ای و رفته ای. شنیدم برایت سالگرد گرفتند! بهتر که نبودم، اما دوست داشتم برایت گل می آوردم، در حال غر زدن می خندیدی. ولی تو مرده ای. من اینطرف زمین اینقدر دور از خانه هیچکار نمی توانم بکنم.گاهی اما دعوتت می کنم به میهمانی های خیالی ام، تو و خیلی از رفته ها و بعضی از زنده ها ومامان جون، با همه می رقصم، موهایم را حلقه حلقه کرده ام، گندم ها هم شعر می خوانند، ناخن هایم را از ته گرفته ام(مثل همیشه) به گوش هایم گیلاس آویزان کرده ام، بعد تو می خوانی:«سارا دخترم،دختر... بالش به سرم دختر...»
خیلی ها می گویند زمان درمان خوبی برای دردهاست ولی زمان فقط دماسنج دلتنگی هاست.