تک شاخ پرنده


«گفت و گویی نیست چون همه ما ترسیده بودیم، زیرا می پنداشتیم رویاهایمان در خطرند»
فی فی، صفا و همه شاخدارها
بله، اینجا دفترچه خط خطی های دو ساله من است، مرا ببخشید.
عکستان را پیش رو دارم. من و صفا روی یکی از آن قوهای پلاستیکی بزرگ روی دریاچه زریوار نشسته ایم و لبخند می زنیم(آآه که توی آن سفر مخصوصا به سمت مریوان من با چشم های از حدقه در آمده منتظر بودم که شوماخر ما را هر آن به کوه بکوبد). فی فی، من و تو و پیلار توی عکس بی کیفیتی توی اتاقت روی موکت نشستیم و با کلی کاغذ و چسب ، کارت دعوت تولد تک شاخ را درست می کنیم. تک شاخ همیشه برای من بلند بوده، دروغ چرا؟ آتقدر بلند که می ترسیدم اینجا را نشانش بدهم(تا اینکه نمی دانم این صفای تخم جن از کجا پیدایش کرد!) رفتم عجیب ترین کارت تبریک تولد، پر موجودات عجیب کج و کوله و دوست داشتنی را برای تولد تک شاخ خریدم و باید این روزها به دستتان برسد. می خواستم برای تک تک اتان بنویسم ولی طبق معمول گم وگور شدم، بیشتر از همه چیز از خداحافظی با شاخدارها می ترسیدم، انگار می ترسیدم تنها جمع وفادار و بی مانندم عکس شوند. شما بهتر از هر کسی می دانید من همیشه از جمع ها و دسته ها و گروه ها فراری بوده ام، حوصله بیهودگی جمع ها و روشنفکر بازی زنگ زده و تلاش مضحکشان برای عمیق بودن را نداشتم. تنها راه باقی مانده انجمن ناموجودی بود که هسته اولیه اش خودمان چیدیم و هنوز قلب گرم و قرمزش می تپد. مسابقات کونگ فو انتخابی تیم ملی، دست شکسته و آویزان مانده فی فی، شبانه شیرینی دزدی، شمشیر زدن صفا و گلسا،مسافرت های کولی وار، انجمن ناموجود شوالیه های صندوق پست، خیابان گردی، دعواهای سردبیری، شاخه کتابخواران و کتابخوار های همیشه گرسنه، توی چاله امتحانات افتادن، مترجمی، پزشکی؛ باستان شناسی، مدیریت، اسپرانتو، کشاورزی و هنر ...مرض های نادر روانی، دف، تار و فلوت زدنمان، فرانسه و آلمانی و ایتالیایی و اسپرانتو یاد گرفتنمان(هر کسی به راه خودش) دعواهای سردبیری، شاهنامه خوانی، هفت سنگ با اعمال شاقه، کتاب سال، برف بازی(هنوز قیافه دختری را که توی راه برگشت کنارم نشسته بود و به صورتم خیره شده بود را به یاد دارم، تا خانه با آن خطوط سیاه موازی که از چشمم تا چانه کشیده شده بودند آمده بودم و همه به ریشم خندیده بودند) خلوت جمع های دیوانه کننده مان، پیتزا پونصد تومنی میدون انقلاب(مهمون تو) کافه فرانسه، شیرینی تا حد مرگ....
شنیدم پیلار عروسی کرده، فریاد رومنس و ارادتمند شما جودی ابوت چه؟ صفا طراحی صنعتی می خواند؟گلسا چه؟ تو کتابت امروز فرداها در می آید نه؟آخ که چقدر همگی قابلیت شادی و شیرینی خوردن دارند، یک جشن درست و حسابی.
سررسید سیاهی که روز های آخر به دست دادید شاهکار است، مثل معجزه گاهی همه چیز را تغییر می دهد. گاهی بازش می کنم: چهارشنبه 25 مرداد:" بی پول شده ایم، پاک مفلس شده ایم؛حتی بلیت اتوبوس نداریم، اما هنوز می خندیم، چون شوالیه ایم!". 9 دی:"کافه کتاب بسته شد، نشر بلخ کتاب هایش را قرض می دهد، زنده باد نشر چشمه، زنده باد کتاب!!". 25 بهمن:" در مورد سفر نوروزی جر و بحث می کنیم، دعوایمان می شود، به نتیجه نمی رسیم... به نوروز نزدیک می شویم، آخرش نشد چهارشنبه سوری یه آتش بازی بزرگ بر پا کنیم، بر پا می کنیم!!!"
نتوانستم همه آنچه می خواستم را بنویسم، ولی همه را از عمیق ترین ترکش های شادی و غممان بیرون کشیده ام.
این جمع به ظاهر پخش و پلای ایران و لهستان و کانادا هیچوقت نمیمیره، این تک شاخ با همون تیراژ دوازده تاییش(یه روز یعنی میشه روی پیشخون روزنامه فروشی ها ببینیمش؟) اگه یه روز هم چاپ نشه مث یه فانوس دریایی وسط سیاهی دریا و آسمون روشن میمونه. این کافه عجیب پر دوستای دیوونه هیچوقت خالی نمیشه، آره، همیشه یکی پشت پیشخون نشسته یا داره می خونه یا داره می نویسه یا با انگشتش رو میز پر خاطره این کافه ضرب گرفته.
قربانتان، اخترک ب612
***
آگهی: اگر می خواهید عضو انجمن ناموجودی باشید که بی ریا ترین و شکمو ترین و کتاب خوارترین و دیوانه ترین اعضای دنیا را دارد، بی درنگ کاغذ و مدادی بردارید و بنویسید به آدرس : تهران صندوق پستی 566/14185تضمین می کنم این چراغانی دلتان را خوشحال می کند!