بهار


همین چند روز پیش بود که بچه ها با دهان های باز توی حیاط می دویدند و دانه های برف را توی هوا می قاپیدند.

از دیدن مامان باباهایی که شیشه پاک می کنند و فرش می شویند و پشه های میخکوب شده را از روی دیوار حذف می کنند و بچه هایی که با دیدن عیدی چشمهایشان برق می زند و پسته های توی آجیل و زیر فرش پنهان کردن آشغال های ریز و سبزه های کج و کوله و هفت سین های ناقص و جوانه های سبز کمرنگ درختها و خیلی چیزهای دیگر این روز ها کیف می کنم.


چیزهای زیادی هست که می توان به دیوار اتاق چسباند.عکس یک شخصیت محبوب ، عکس یک منظره قشنگ و...مثلا دوستی داشتم که به دیوار اتاقش ده دوازده جمله گهر بار چسبانده بود و البته کلی وقت برد تا همه را بخوانم و ببینم کدام با قوانین من سازگار است . راستش من از چسباندن عکس یا پرتره شخصیت محبوبم به دیوار بیزارم ، فکرش را هم نمی توان کرد : صبح خواب مانده ام و عجله دارم و دنبال کلید یا روپوش آزمایشگاه یا مانتو می گردم و با قیافه او(شخصیت محبوب و در اغلب موارد موفق )روبرو می شوم و آن وقت است که غصه شروع می شود . جملات گهربار کنسرو شده هم دردی را دوا نمی کند . می ماند چیزی یا جایی . اعتراف می کنم: تا امروز دو بار جای چسب روی دیوار اتاقم مانده است (گرچه خالی بودن دیوار اصلا دلچسب نیست): اولی نقاشی یک پسر بچه بود که یک پلیس را کشیده بود . گوشه سمت راست کاغذ هم دایره هايی از یک لیوان چای بود ، پلیس توی نقاشی مرد بلند قد و خندانی بود که یونیفرم قشنگی پوشیده بود و هر دستش 12 انگشت داشت . دومی عکس محشری بود از تولد یک ستاره ، مربوط به دوران «شفیره گی ام» . در آن دوران با زحمت زیاد آن عکس را از وسط یک مجله بیرون کشیدم و به دیوار کوبیدم و چند ماه بعد وقتی به خانه بر گشتم دیدم ستاره ی پاره شده زیر پای آدمی بود که زندگیش تمیز کردن خانه های مردم و پول گرفتن بود(خوب،این بد ترین برداشت است) . امروز که میز تحریرم را نبش قبر می کردم یک هدیه «تکی» را پیدا کردم(از آنهایی که نظیر ندارند، فقط یکی هستند و بس) . کار دستی قشنگی بود که یکی از بچه ها ، آخر وقت بهم داده بود و از خوشحالی پرواز کرده بودم . منطقی فکر کردم:«می چسبونیش کنار میز تحریر، اینجوری همیشه میبینیش» ولی حقیقت این نبود . مدتهاست دنبال فرصتی می گردم که عطای میز تحریر را به لقایش ببخشم ، خدا را چه دیدید شاید بخشیدمش به کسی که پشتش بنشیند و بخواند و بنویسد و دستش را زیر چانه اش بگذارد و رویا ببافد و از میز تحریر به عنوان یک «گنجه» لستفاده نکند . تردید نکردم ، کاردستی را برداشتم و چسباندم به دیوار بالای تختم ، تا شب ها چراغ قوه رویش بیندازم و با خاطره همه روزهایی که با بچه های کلاس داشتم ، خوش باشم.