تولد خواهر



برای تبریک تولد به کلمه های کوچک شیرین و شکر نیاز است، کیک آماده است ، فوت کن. امروز تولد خواهرم است(تنها خواهری که روی شانه هایش جوانه بال دارد). بله من از اینجا همه آرزوهای کوچک و بزرگ وخیال های واقعی خوشبختی و صدای خنده تو و مامان بابا و برار را ریختم پشت یک "نیسان ماشین" برای تو، توی راه است و بزودی می رسد. تولدت مبارک.
مه


خیلی از موجودات و آدم هایی که توی کاغذ هایم به دنیا آمدند(بعضی هایشان از اول پیر به دنیا آمدند، کودکی شان را هیچ ندیدم) همانجا مدت ها می مانند و عمرشان را می گذرانند و بعد از مدتی فراموش می شوند و یا می میرند. مثل نیره خانم گامبو که کهنه بچه و ظرف و لباس را همه توی یک لگن قرمز می شست. یا ذوزنقه منطقی که آرام می خندید . یا سلمان دیوونه که سابق راننده آمبولانس بود و گاهی از لای کاغذ ها فریاد می زد که "هر کی کمتر حالیشه خوشبخت تره" و حتی آن آفتاب پرست بی حوصله ولی کنجکاو که می دانم نمی خواست مثل خیلی از دو پا خا تا آخر عمر لای درز بماند ولی ماند و پرس شد. یا لباس های لاقید جیب دار که من را به عنوان خالقشان قبول ندارند.
همه جا را مه گرفته، کوچه پیدا نیست. عشاق جوان توی ایستگاه اتوبوس تنگ هم، دور و دست نیافتنی به نظر می رسند. من دراتاقم پس یک هفته ی معیوب، نشسته ام(همه مرض های جسمی و روانی و گرفتاری قدرت عجیبی در هماهنگ شدن با هم دارند. ممنون نرگس). سری به این طرف ها می زنم، صفحه ها را یکی یکی می خوانم و پاورچین در می روم. کیو هم که نیمه لال و خندان کنارم نشسته است.
دوست دارم توی مه بنشینم و جمله های کوتاه پشت سر هم ردیف کنم . شاید کاغذ هایم را ببرم توی مه. ورق ها را باز بگذارم، شاید از دستم خسته شده اند. آزادشان بگذارم که اگر خواستند بروند، مخصوصا که توی مه گم شوند و از رفتنشان خجالت زده نباشند . مجبور نباشم توی چشم هایشان نگاه کنم. شاید سلمان دیوونه برود سراغ ته مانده های عمرش و دید زدن آرایشگا های زنانه از روی خر پشته، نیره خانم هم گوشه ای بنشیند و بچه هایش را راهی خانه بخت کند و قند توی دلش آب شود. ذوزنقه منطقی هم به خاطر منطقی بودن مختار است که خود انتخاب کند شاید رفت به کمک علم و کتاب های فراموش شده، یا به سرش زد که از این قالب چهار ضلعی خشکش بیرون بیاید . آفتاب پرست هم باید مشترک مجلات دانشمند شود.
من می مانم و کیو نیمه لال خنده رو و اتاقم که مثل جزیره های خالی از سکنه توی مه باقی مانده. مه را با اینکه از موهایم دایره های وحشی در هم می سازد دوست دارم. فقط توی مه امکان دارد همه چیز ناشناخته و نامعلوم و فانتزی و مضحک باقی بماند.
کجاست حکومت من بر کلمات


کریس سوغات مکزیکوسیتی یکی از آن موجودات عجیب و غریب صورتی لاتین(کمی شبیه جوجه تیغی) را آورده. سه هفته است که روی میزم نشسته و یک کلمه هم حرف نزده(مشکل اختلاف زبان نیست، همه می دانند که این جور چیز ها فراتر از مشکل نداشتن زبان مشترک است)، اگر تهران بودم حتما تا به حال زبان باز می کرد یا کتاب هایم را می دزدید یا رازهایم را فاش می کرد. همه آن موجودات عجیب با احساس سخنگو شاد و غمگین از من روی گردان شده اند. " کجاست حکومت من بر کلمات؟" اینجا دیگر گوشه دنج و ساکت نوشتنم نیست(گرچه هنوز دوستش دارم). دل آن را ندارم که بگزارمش توی بنگاه معاملات املاک برای رهن یا اجاره. توی بند سبک نوشتن نیستم ولی وقتی هیچ چیزی نمی خوانم تکه های کاغذ روی خوش نشان نمی دهند. شما می دانید نوشتن به زبانی که فقط هفته ای چند دقیقه به آن حرف می زنم حسرت زاست. این جور وقت ها دوست دارم جمله های بلند بی ربط بنویسم، بعد با خط های دراز بی دلیل هاشور بزنم( نمی توانم بسوزانمشان و دود شدنشان را تماشا کنم). نوشتن این روز ها برایم مثل مسافر های دیوانه هست، بی خبر از راه می رسند و بی دلیل غیب می شوند.
***
نزدیک خانه ام استودیو رقصی هست به نام “ Shall we dance” من گاهی پیاده می روم و دم در به بهانه خواندن برنامه های روی شیشه از لای کرکره ها دستپاچه دیدشان می زنم(همیشه کمی بازشان می گذارند تا شب وارد سالن شود). اعتراف می کنم که حسودیم می شود. وقتی مرد ها و زن های معمولا سیاه پوش با قدم های بلند و دست های قفل شده دور سالن چرخ می زنند شبیه یک پرنده با بال های باز می شوند. بله، چیز های کوچکی هستند که باید همیشه زنده بمانند، شده روی تخت بیمارستان، یا توی صدای پاشنه رقاص های فلامینکو، توی خانه سالمندان، یا روی سن جلوی تشویق آدم ها، روی شن های ساحل توی صدای خنده بچه ها، یا روشنایی حروف نئونی چشمک زن کافه ها، و شاید توی جمله های کوتاه چند کلمه ایی.