مه


خیلی از موجودات و آدم هایی که توی کاغذ هایم به دنیا آمدند(بعضی هایشان از اول پیر به دنیا آمدند، کودکی شان را هیچ ندیدم) همانجا مدت ها می مانند و عمرشان را می گذرانند و بعد از مدتی فراموش می شوند و یا می میرند. مثل نیره خانم گامبو که کهنه بچه و ظرف و لباس را همه توی یک لگن قرمز می شست. یا ذوزنقه منطقی که آرام می خندید . یا سلمان دیوونه که سابق راننده آمبولانس بود و گاهی از لای کاغذ ها فریاد می زد که "هر کی کمتر حالیشه خوشبخت تره" و حتی آن آفتاب پرست بی حوصله ولی کنجکاو که می دانم نمی خواست مثل خیلی از دو پا خا تا آخر عمر لای درز بماند ولی ماند و پرس شد. یا لباس های لاقید جیب دار که من را به عنوان خالقشان قبول ندارند.
همه جا را مه گرفته، کوچه پیدا نیست. عشاق جوان توی ایستگاه اتوبوس تنگ هم، دور و دست نیافتنی به نظر می رسند. من دراتاقم پس یک هفته ی معیوب، نشسته ام(همه مرض های جسمی و روانی و گرفتاری قدرت عجیبی در هماهنگ شدن با هم دارند. ممنون نرگس). سری به این طرف ها می زنم، صفحه ها را یکی یکی می خوانم و پاورچین در می روم. کیو هم که نیمه لال و خندان کنارم نشسته است.
دوست دارم توی مه بنشینم و جمله های کوتاه پشت سر هم ردیف کنم . شاید کاغذ هایم را ببرم توی مه. ورق ها را باز بگذارم، شاید از دستم خسته شده اند. آزادشان بگذارم که اگر خواستند بروند، مخصوصا که توی مه گم شوند و از رفتنشان خجالت زده نباشند . مجبور نباشم توی چشم هایشان نگاه کنم. شاید سلمان دیوونه برود سراغ ته مانده های عمرش و دید زدن آرایشگا های زنانه از روی خر پشته، نیره خانم هم گوشه ای بنشیند و بچه هایش را راهی خانه بخت کند و قند توی دلش آب شود. ذوزنقه منطقی هم به خاطر منطقی بودن مختار است که خود انتخاب کند شاید رفت به کمک علم و کتاب های فراموش شده، یا به سرش زد که از این قالب چهار ضلعی خشکش بیرون بیاید . آفتاب پرست هم باید مشترک مجلات دانشمند شود.
من می مانم و کیو نیمه لال خنده رو و اتاقم که مثل جزیره های خالی از سکنه توی مه باقی مانده. مه را با اینکه از موهایم دایره های وحشی در هم می سازد دوست دارم. فقط توی مه امکان دارد همه چیز ناشناخته و نامعلوم و فانتزی و مضحک باقی بماند.