امروز كه نيستي


ساعتت مانده دستم. به كي بايد بدهمش تا به دستت برساند؟
ساعت بي رنگ ات گوشه جعبه ممنوعه مانده و نگذاشته ام از كار بيفتد. چطور برايت بفرستمش ؟مگر نمي خواهي زمان را دوره كني؟
ديروز براي چندمين بار عقربه هايش از حركت ايستاد. وقت تلف نكردم، مي ترسيدم خون به مغزش نرسد و همه چيز تمام شود.
بردمش ساعت سازي. ديگر آشنا شده آقاي ساعت ساز. اين دفعه گفت: «با يد موتورشو عوض كنم، اگه عوض نكنم يه ماهه ديگه بايد بياريش».نگذاشتم موتورش را عوض كند. گفتم هر جور شده راهش بيندازد. فوقش يك ماه ديگر دوباره سكته ناقص مي كند و دوباره مي آورمش. نگرانم. گذاشته اي و رفته اي. آن روز كه شنيدم گوشه اتوبان قلبت ديگر نزد و خون گوشه لبت چاله هاي ميكروسكوپي آسفالت را پر كرد، دلم مي گفت كه ديگر بر نمي گردي. انگار هيچكدام از آدم هايي كه دورت جمع شده بودند و خيره نگاه مي كردند و مي گفتند: « چيزي نيست، يكي مرده» حتي نخواسته بودند همه حرف ها و آموزش هايي كه در مورد تنفس مصنوعي و ماساژ قلبي به
گوششان خورده بودند را رويت امتحان كنند. سكه و اسكناس دورت ريختند؟
از گوشه آن كلاس تاريك با آن معلمي كه با لهجه كشدار بلژيكي حرف مي زند، به بيرون كه نگاه مي كنم ، آخرين اتاق سمت چپ هتل را مي بينم. به نرده اش ريسه رنگي آويزان كرده اند . فقط مي توانم سه لامپ آخر را كه زرد و سبز و قرمز هستند را ببينم. عصر هايي كه سه لامپ رنگي خاموش و روشن مي شوند و برگ هاي رديف درخت هاي خيابان روبرويي سبز كمرنگ اند ، شك مي كنم كه رفته باشي. خوشبينانه رويا مي بافم كه فقط بازي كرده بودي . فقط يك صحنه ي ترسناك يك فيلم بود آن كادر لغزان گوشه ي اتوبان. احتمالا چند دقيقه بعد بلند شدي و لباس هايت را تكاندي و گريمور با همان مهارتي كه خراش هاي روي صورتت و خون كنار لبت را كشيده بود، پاكشان كرده بود. تو به آساني يك «كات» به دستور كارگردان زنده شده بودي.
يك روز اگر نقش مسافر را بازي كردي، بيا آن اتاق آخر سمت چپ هتل را بگير. گر چه از نور لامپ هاي رنگي كه تا صبح روشن و خاموش مي شوند، نمي تواني بخوابي ، حد اقل دلم خوش است كه نرفته ايي ، نخوابيده اي . زنده ايي و بيداري.
همه با اطمينان مي گويند:«واقع بين باش، همه رفتني اند». شايد هيچوقت نتوانند بازيگر نبودنت و نبودنت را با دانسته هايم يكي كنند.
درد


از سفر که برگشتم ، دیدم روی زانوی بچه ام یک ضخم عمیق و طولی است . آتش گرفتم . داد زدم که چی شده و چرا مواظبش نبودید و چهار روز نبودنم ، بی توجهیتان به بچه ام را توجیه نمی کند . حتما درد زیادی را تحمل کرده بود . انگار یکی گفت :«تقصیر خودته ! هیچ آدم عاقلی سازشو سر راه ، جلوی میز تحریر نمیزاره که بیفته و پوستش پاره شه . حالا هم که چیزی نشده ، میری میدی پوستشو عوض می کنن » . آن لحظه چیزی نگفتم ، فقط به چشم های بی حالت طرف نگاه می کردم و آرزوی یک شهاب سنگ داشتم که از نمی دانم کجای این جهان بیاید و سالم از جو زمین رد شود و یا به او بخورد و سخنران آن حرف های احمقانه را از صفحه هستی حذف کند ، یا به من بخورد و این مادر بی خیال و خطا کار را از بین ببرد . ولی هیچ نشد ، شهاب سنگی نیامد و طرف انگار که هیچ چیز برایش مهم نباشد رفت پی کارش . من ماندم و بچه ام و هزار فکر برای درمانش .
امروز صبح که بیرون می رفتم ، نگاهی به ضخمش انداخنتم ، بهتر شده بود . هنوز نگرانش بودم ولی حواسم را با کفشم پرت کردم . کفشم بچه نیست ، یک آدم بالغ و معمولی است، از آنهایی که قانع و متوسط اند . بیشتر ایام سال بی درد و خوشحال است . این روز ها حسابی احساس خوشبختی می کند . هوا گرم شده و توت های حیاط رسیده اند ، آنقدر که خودشان روی زمین بیفتند و این یعنی صبح ها که فقط به رسیدن به مقصد فکر می کنم ، خیلی از توت های روی زمین را له می کنم و کفشم کلی توت رسیده و شیرین می خورد . برای او خوشبختی معنی دیگری جز این ندارد: کار کند و کامش شیرین باشد . اشتباه نکنید ، او مقاوم و عاشق درد نیست ، نه ، او اصلا چیزی به نام درد نمی شناسد . شاید به همین دلیل هم باشد که تقریبا همیشه دلشاد و خوشحال است (فقط دو سه بار پیش آمد که راضی و دلشاد نبود که دلایلش کاملا سطحی بود .مثلا شکایت می کرد که چرا از روی جدول راه می روی و مثل بقیه آدم ها از راه های ساده استفاده نمی کنی !)
او را نادیده نمی گیرم ، حداقل او همراه همه دوندگی ها و پیاده روی هایم بوده ولی آدمی که از درد چیزی نفهمد از زندگی هم چیزی نمی فهمد و تبدیل به یکی از همان آدم های همیشه خوشبخت و منطقی و منظم می شود که هیچگاه کار جدیدی نمی کنند ، فکر جدیدی ندارند ، سنت شکنی نمی کنند و خو می گیرند و تک تک نفس هایشان را می پرستند و خوشبختی را مانند لیوان آب سر می کشند.
شاید به همین دلیل است که بعضی افراد تمام عمر از بی دردی فراری اند .
پی نوشتی که قرار نبود باشد:
اگر معلم ادبیاتم اینجا را می دیدحتما می گفت :ضربه ای که تو به ادبیات فارسی می زنی غیر قابل بخشش است . من اینجا دور از چشم او کلمه می سازم.ضربه مرا به ادبیات فارسی ببخشید . ضخم چند تفاوت با زخم دارد(معنی لغوی که در لغت نامه است را فراموش کنید)که فقط می توانم یکی را برایتان بگویم:ضخم دردش برای کسی که ضخمی را دوست دارد بیشتر است(اینجا کسی که سالم است بیشتر درد می کشد) . بیشتر از این از من توضیح نخواهی د .به معلم ادبیات دبیرستانم هم نگوید . حتما حرص می خورد و می گوید: نرود میخ آهنین در سنگ . او بازنشست شده ، بگذارید راحت باشد .
چراغ ها را او روشن کرد


روی یکی از صندلی های آبی سومین واگن مترو تصمیم گرفتم که دیگر به جوانه های بال هایم که روی استخوان های ترقوه است فکر نکنم . اصلا احتیاجی به بال ندارم . همینطور بودن را دوست دارم.
می توان میان دوستانی بود و لحظه ها را از شادی بلعید . می توان به نگاهی فقط نگاه نکرد . می توان گشت و کلمه پیدا نکرد.
ساعت 8 شب ، از میان میزها و صندلی های سبز و سفید با لبخند رد شدیم . چراغ ها را خاموش کردیم . در را بستیم و رفتیم .
تشكر


با تنبلی و حواس پرتی من اینجا تا ابد بی شکل و بی سروسامان می ماند. زحمت این خانه را مهربانترین دلقک دنیا کشیده است که کافیست کلمات را ردیف کند و با نقاشی لبخند صورتش همه را شاد . ممنون .
کمی دیر شده ولی می خواهم از همه ی پنجاه و چند نفری که چهار روز تمام تلاش کردند ، تشکر کنم . وقتی روی سن آمدید برایتان دست زدیم ولی شاید صدایش به اندازه ای نبود که خستگی را از تن به در کند . گاهی اوقات نمی توان کلمات را آنقدر که شایسته اش هستید بکار برد( کم می آورند و کم وزن اند) . ساده می گویم : ممنون و متشکرم و برایتان آرزوی بهترین ها را می کنم.