ناف


من در یک مسافر خانه ساحلی کار می کنم. یک ساختمان بسیار قدیمی که بعد از جنگ جهانی اول به عنوان سربازخانه کنار ساحل ساخته شده. در محل کارم زن روس سنگینی است با عینکی دو شیشه به نام ارینا. ارینا در روسیه صاحب هتل و مسافر خانه های شیکی بوده و اینجا بیشتر از شش ساعت در روز را در اتاقی داغ ، پر ماشین لباسشویی های دیوانه می گذارند و شب ها خواب بالش های پرنده می بیند(خودش می گفت هر روز تعداد زیادی بالش گم می شوند و توی اتاق های نامعلوم مسافر خانه پیدا می شوند). او حتی با من روسی حرف می زند(خوب آدمیزاد با امید زنده است). ارینا دور ناف اش* یک دایره بخیه ایی دارد. امروز لباسش را بالا زد و ناف اش را به ما نشان داد. من نمی دانم او نافش را به ما نشان داد تا جای بخیه های عمل ماه پیشش را ببینیم یا گردی نافش را ببینیم. هرچه بود ما همه لبخند می زدیم و او داشت فکر می کرد شاید بهتر است از مدیر بخواهد یکی از آن ماشین لباسشویی های قدیمی که خیلی بی قراری می کنند را با یکی از این جدید های تو دار عوض کند.


* "اگر آدم ها بجای خیره شدن یه چشم یکدیگر یه ناف های همدیگرنگاه می کردند، همیشه راه بهتری برای حل اختلاف های خود پیدا می کردند. زیرا بر خلاف چشم ها ، اثری از عشق یا نفرت در ناف آدم ها یافت نمی شود. ناف آدم دکمه ای است که آسوده روی شکم جای گرفته و فیلسوفانه لبخند می زند."
پرده جهنم. ریونوسکه آکتاگاوا. جلال بایرام.
* پ.ن : کتاب از فی فی.
کافه بلوارد


این نوشته قدیمی است. اتوبوس پنچر نیست. ولی اتوبوس را حتی با نوشته های قدیمی عزیز می توان هل داد.
***
حقیقت این است که من دیگر دشمن خونی کافه نشینی نیستم. پیشنهای امروز من کافه بلوارد است. چند روز پیش توی یکی از همان بعد از ظهر های معمولی وارد کافه ایی شدم که پر دانشجو های خسته با کتاب های قطور و نوشیدنی های خوشمزه . پشت پیشخوان دو لبخند واقعی بود.
کافه چی که مهندس جوانی بود خندان یک مشت دانه قهوه روی کاغذ سفیدی که جلوی رویم خالی مانده بود ریخت و غیب شد(سفیدی کاغذ را گرفت و خیالم راحت شد). کافه فضای سفید و بازی داشت با میز های کوچک قهوه ایی و صندلی های سفید و یک لوکوموتیو بزرگ سیاه عجیب. مشتری ها می آمدند فنجان های خوشمزه در حال لبریز شدنشان را با احتیاط به سمت میز خودشان می بردند. از آن روز های بارانی بود که دانشگاه پر چتر های مرده می شد. ولی توی کافه صدای آشنای خواننده ای بود که به زبان ما می خواند" گفتا من آن ترنجم کن در جهان نگنجم...." بله به زبان ما می خواند(گرچه من دیگر از وقتی همه دوستش دارند دیگر زیاد دوستش ندارم!). شادیم را نمی شد پنهان کنم. توی کافه نه اثری از سیاوش قمیشی نه اثری از نور های عجیب غریب آبی و بنفش و دود های پراکنده و نه عشاق بی پناه بود. من و دوست جاپونی ام و کافه چی مهربان و آدم های دیگری بودند. دوست جاپونی ام در کمال تعجب موسیقی را دوست داشت ولی فقط ما بودیک که وقتی می شنیدیم" گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد..." نه میان کتاب ها ، نه میان نوشیدنی های عزیز نه میان هزار هزار درس نخوانده که توی مخلوط عجیبی از لذت و دلتنگی غرق می شدیم. می شد سال ها نشست و برای شکل های کفی شیر داستان نوشت یا برای همه موجودات بی دلیل خانواده ساخت. کافه چی خندان مدام لیوان های فلزی را بالا می انداخت . کلمه های قشنگ را پشت دستمال کاغذی نوشتم و پنهان کردم.
انگار تکه عجیبی از چیزی که نمی دانم چه بود را توی چمدان هایمان گذاشته بودیم و درست اینطرف دنیا بعد از مدت ها هنوز زنده مانده بود.آنقدر که توی روزی باررانی برایمان می خواند.
شبا که کافه خالی می شد و دیوارا تو سکوت آروم می موندن رفته ها می اومدن به زبون خودشون کاراشونو واسه هم می خوندن، شاید هنرشو نو پخش می کردن و روزا آدما می اومدن نوشیدنی های عزیز بنوشن و تکه های چمدونای مسافرا رو دید بزنن و رویا ببافن.


غمگین ام.
خسته


خسته ام. بیشتر اوقات توی اتوبوس بجای نوشتن خوابم میبرد(بله بله اتوبوس جای چرت زدن نیست). دروغ چرا گاهی به"اندوه پوش ها" هم فکر می کنم. بعضی آدم ها اندوهشان را با کار می پوشانند، بعضی ها با مایعات عجیب، گروهی با نوشتن , ...