من در یک مسافر خانه ساحلی کار می کنم. یک ساختمان بسیار قدیمی که بعد از جنگ جهانی اول به عنوان سربازخانه کنار ساحل ساخته شده. در محل کارم زن روس سنگینی است با عینکی دو شیشه به نام ارینا. ارینا در روسیه صاحب هتل و مسافر خانه های شیکی بوده و اینجا بیشتر از شش ساعت در روز را در اتاقی داغ ، پر ماشین لباسشویی های دیوانه می گذارند و شب ها خواب بالش های پرنده می بیند(خودش می گفت هر روز تعداد زیادی بالش گم می شوند و توی اتاق های نامعلوم مسافر خانه پیدا می شوند). او حتی با من روسی حرف می زند(خوب آدمیزاد با امید زنده است). ارینا دور ناف اش* یک دایره بخیه ایی دارد. امروز لباسش را بالا زد و ناف اش را به ما نشان داد. من نمی دانم او نافش را به ما نشان داد تا جای بخیه های عمل ماه پیشش را ببینیم یا گردی نافش را ببینیم. هرچه بود ما همه لبخند می زدیم و او داشت فکر می کرد شاید بهتر است از مدیر بخواهد یکی از آن ماشین لباسشویی های قدیمی که خیلی بی قراری می کنند را با یکی از این جدید های تو دار عوض کند.
* "اگر آدم ها بجای خیره شدن یه چشم یکدیگر یه ناف های همدیگرنگاه می کردند، همیشه راه بهتری برای حل اختلاف های خود پیدا می کردند. زیرا بر خلاف چشم ها ، اثری از عشق یا نفرت در ناف آدم ها یافت نمی شود. ناف آدم دکمه ای است که آسوده روی شکم جای گرفته و فیلسوفانه لبخند می زند."
پرده جهنم. ریونوسکه آکتاگاوا. جلال بایرام.