کافه بلوارد


این نوشته قدیمی است. اتوبوس پنچر نیست. ولی اتوبوس را حتی با نوشته های قدیمی عزیز می توان هل داد.
***
حقیقت این است که من دیگر دشمن خونی کافه نشینی نیستم. پیشنهای امروز من کافه بلوارد است. چند روز پیش توی یکی از همان بعد از ظهر های معمولی وارد کافه ایی شدم که پر دانشجو های خسته با کتاب های قطور و نوشیدنی های خوشمزه . پشت پیشخوان دو لبخند واقعی بود.
کافه چی که مهندس جوانی بود خندان یک مشت دانه قهوه روی کاغذ سفیدی که جلوی رویم خالی مانده بود ریخت و غیب شد(سفیدی کاغذ را گرفت و خیالم راحت شد). کافه فضای سفید و بازی داشت با میز های کوچک قهوه ایی و صندلی های سفید و یک لوکوموتیو بزرگ سیاه عجیب. مشتری ها می آمدند فنجان های خوشمزه در حال لبریز شدنشان را با احتیاط به سمت میز خودشان می بردند. از آن روز های بارانی بود که دانشگاه پر چتر های مرده می شد. ولی توی کافه صدای آشنای خواننده ای بود که به زبان ما می خواند" گفتا من آن ترنجم کن در جهان نگنجم...." بله به زبان ما می خواند(گرچه من دیگر از وقتی همه دوستش دارند دیگر زیاد دوستش ندارم!). شادیم را نمی شد پنهان کنم. توی کافه نه اثری از سیاوش قمیشی نه اثری از نور های عجیب غریب آبی و بنفش و دود های پراکنده و نه عشاق بی پناه بود. من و دوست جاپونی ام و کافه چی مهربان و آدم های دیگری بودند. دوست جاپونی ام در کمال تعجب موسیقی را دوست داشت ولی فقط ما بودیک که وقتی می شنیدیم" گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد..." نه میان کتاب ها ، نه میان نوشیدنی های عزیز نه میان هزار هزار درس نخوانده که توی مخلوط عجیبی از لذت و دلتنگی غرق می شدیم. می شد سال ها نشست و برای شکل های کفی شیر داستان نوشت یا برای همه موجودات بی دلیل خانواده ساخت. کافه چی خندان مدام لیوان های فلزی را بالا می انداخت . کلمه های قشنگ را پشت دستمال کاغذی نوشتم و پنهان کردم.
انگار تکه عجیبی از چیزی که نمی دانم چه بود را توی چمدان هایمان گذاشته بودیم و درست اینطرف دنیا بعد از مدت ها هنوز زنده مانده بود.آنقدر که توی روزی باررانی برایمان می خواند.
شبا که کافه خالی می شد و دیوارا تو سکوت آروم می موندن رفته ها می اومدن به زبون خودشون کاراشونو واسه هم می خوندن، شاید هنرشو نو پخش می کردن و روزا آدما می اومدن نوشیدنی های عزیز بنوشن و تکه های چمدونای مسافرا رو دید بزنن و رویا ببافن.