روی یکی از صندلی های آبی سومین واگن مترو تصمیم گرفتم که دیگر به جوانه های بال هایم که روی استخوان های ترقوه است فکر نکنم . اصلا احتیاجی به بال ندارم . همینطور بودن را دوست دارم.
می توان میان دوستانی بود و لحظه ها را از شادی بلعید . می توان به نگاهی فقط نگاه نکرد . می توان گشت و کلمه پیدا نکرد.
ساعت 8 شب ، از میان میزها و صندلی های سبز و سفید با لبخند رد شدیم . چراغ ها را خاموش کردیم . در را بستیم و رفتیم .