سالگرد


5مرداد
بابا جون
دیشب اینجا آتش بازی بود. شهر زیبا بود و آتش بازی بی همتا. مردم توی ساحل بودند و نور توی هوا و آب پخش می شد. دست هایم توی جیبم بود(انگار همیشه اضافه می آیند). می دانم برای مردم هیچ فرقی نمی کند که وقتی دختر کوچولوها سرشان رو به آسمان است و کره های رنگی توی چشمشان منفجر می شوند و شهر را غرق نور می کنند، به چه فکر می کنند یا اینکه توی دلشان آن همه نور را به چه کسی تقدیم می کنند. من اما تقدیمش کردم به تو که یک سال و نیم است که گذاشته ای و رفته ای. شنیدم برایت سالگرد گرفتند! بهتر که نبودم، اما دوست داشتم برایت گل می آوردم، در حال غر زدن می خندیدی. ولی تو مرده ای. من اینطرف زمین اینقدر دور از خانه هیچکار نمی توانم بکنم.گاهی اما دعوتت می کنم به میهمانی های خیالی ام، تو و خیلی از رفته ها و بعضی از زنده ها ومامان جون، با همه می رقصم، موهایم را حلقه حلقه کرده ام، گندم ها هم شعر می خوانند، ناخن هایم را از ته گرفته ام(مثل همیشه) به گوش هایم گیلاس آویزان کرده ام، بعد تو می خوانی:«سارا دخترم،دختر... بالش به سرم دختر...»
خیلی ها می گویند زمان درمان خوبی برای دردهاست ولی زمان فقط دماسنج دلتنگی هاست.