از دفتر یادداشتم


امروز دوشنبه است.یه دوشنبه مثل دوشنبه های دیگه.تا یک ساعت دیگه هم باید سر اون کلاس لعنتی باشم.با اون استادش که شبیه راندال تو شرکت هیولاست.ترم زمستون منو بخاطر چشم هام که مادرزادی سر امتحانات میچرخه انداخت.دو هفته پیش بود راستی:حاضر شدم و از خونه رفتم بیرون.دستم تو جیبم بود و کولم رو شونم مثل همیشه سنگینی می کرد.با یه دست داشتم با چند تا سکه تو جیبم بازی می کردم.پسره که حدودا چهار پنج ساله بود آروم از کنارم رد شد یه هفت تیر هم تو دستش بود.شاید داشت فکر می کرد که هدف بعدیش کیه یا چه جوری مخ مامانشو بزنه واسه یه حلقه تیر دیگه.یواشکی نگاش کردم.اصلا حواسش بهم نبود.یهو دستمو از تو همون جیبم که توش سکه بود در آوردم.در واقع هفت تیرمو.درست و سط کوچه گفتم: پسر دستاتو بگیر بالا.یهو همه چیز عوض شد.تند سرشو گرفت بالا.تحلیلش چند صدم ثانیه طول کشید.هفت تیرشو به طرفم نشونه گرفت.می دیدم که دستش داره میره رو ماشه.خیلی سریع.یه لحظه فکر کردم همه چیز تموم شد.ماشه رو کشید.شلیک.یه صدایی اومد و از کنار جای تیرها دود اومد بیرون.من باز می دیدم.دیدم که یه مبخند شلغمی زد و رفت.اون رفت خونشون .من رفتم کلاس.
امروز یه نوشته از دوستم به دستم رسید.نوشته بود:«گاهی به این حقیقت یاس آور اندیشه می کنید که زنده های امروزی چیزی به جز تفاله های یک زنده نیستند»