ارومیه



سفر را دوست دارم، حتی سفر به جاهایی که از نظر دیگران حرف خاصی برای گفتن ندارند. از ترمینال یا فرودگاه یا بندر شروع می شود ، با آدم هایی که همیشه دیر می رسند(مثل خودم). اتوبان های دراز و بچه های دست فروش. قرار گذاشتم همه چیز را خوب ببینم . جاده هایی که انگار هیچوقت به مقصد نمی رسانند . رستوران های کثیف بین راهی . زمین های زرد گندم دیم. گاو های همیشه مست از عطر یونجه. پیرمرد های تراکتور ران . درخت های سبز سیب کال . لباس های بلند و رنگی و زرق و برق دار زن های محلی(فکر می کنم توی جیب های کوچک جلیقه شان یک راز برای روز مبادا نگه داشته اند) . بزهای لجوج و چوپان های آفتاب سوخته . بچه های لاغر مردنی و چالاک . و شهر: میدان های کوچک ، محل قرار پیرمرد های بازنشسته . خیابان های کوتاه و بازار های دراز و تو در تو که از سوراخ سقفشان یک تکه خورشید روی سر مردم می افتد. آدم هایی که زبانشان را نمی فهم. پرسه های لذت بخش بجای دیدار های تر تمیز از تمدن و تاریخ پرس شده(موزه ها). حجاری های شگفت انگیز خیلی قدیمی در کوه . یک دریاچه با آب و نمک و لجن مخصوص و آرتمیا(حواست هست؟ من تو را دوست دارم) . لک لک هایی که به ساحلش پناهنده شدند و کشتی هایی که می آیند و می روند و خیره می کنند . غذاهای محلی و سوغاتی های ناب و دست فروش های سمج و جوان های محلی. تاکسی های درب و داغان و راننده های خسته و بد اخلاق . بچه های محلی سمج( انگار توی همه شهر ها پخش شده اند و شادی شان را توی همه ی روستا ها و شهر ها و استان ها و کشور ها یدک می کشند) .کار گر هایی که تند تند چرخ دستی های کهنه شان را هل می دهند. مسافرخانه ها و مهمانسرا و هتل هایی که تند تند پر و خالی می شوند. چراغ هایی که آخر شب، تک و توک از کنار پنجره رد می شوند و تنها می مانند. من و هزار تصویر از آدم ها و خانه ها و کوچه ها و حرف ها و رسم ها و رفتار ها که برای نگفتنشان می توانم آلزایمر خفیف در جوانی را بهانه کنم. و آخرین و ماندگار ترین تصویر:
همان شهر ، یک عصر تابستان ، یک پارک در حال انفجار از مردمی که از زبانشان تنها«من ترکی بیلمیرم» را بلدم . یک گروه هنری: پیرمردی که با با یک سیگار نیمه سوخته گوشه لبش کمانچه می کشید، یک نوازنده تنبک و یک رقاص روی صندلی چرخدار.
بیایید فقط برای چند ثانیه همه ی صحنه های بد ، همه غم های تاریخی و برداشت های سیاسی و غیر سیاسی و عقده های گلوله شده را کنار بگذاریم و فقط این سه نفر را ببینیم. صدای تنبک و کمانچه، رقاصی که دست هایش را توی هوا با لبخند تکان می داد. دختربچه ای که رفت و دست مرد فلج را گرفت و دونفره رقصیدند. باید می بودید و می دیدید ، جمعیتی که دورشان تا شعاع چند متری حلقه زده بودند ، آدم هایی که تنها برای چند دقیقه درست می شنیدند(حتی با صدای ساز نا کوک) و لبخند می زدنند وبچه هایی که دست های
پدر و مادرشان را رها می کردند که آن وسط گروهی برقصند.
چراغ ها و همه ی نورهای پارک که توی چشم های آدم های آنجا می توانست یک شهر را روشن کند.
از خودم میپرسم:«چند تا شهر هست که ندیده ای؟» .چقدر شهر همین نزدیکی ها و شاید هزار هزار کیلومتر دورتر هست که باید برای سفر به تک تکشان خودم و دیگران را هوایی کنم.