عقب رویاها


زمستان همیشه هن وهن کنان از راه می رسد. امروز هم از آن عصر های زمستانی است که ممکن است سقف آسمان سوراخ شود و مردم با چتر های رنگارنگ توی خیابان های شهر پخش شوند. توی کیف من چتر پیدا نمی شود(همراه داشتنش زیادی منطقی است). عکس یک ماه نابالغ توی چاله های پر آب شهر افتاده. یکی دو جوان یکه تاز کوچه ها شده اند. گربه ها پاورچین به سمت کیسه های زباله می روند و استادانه کیسه ها را می درند. دیگر همه برگ ها حتی یک دنده ترینشان بی منت زیر پای آدم ها افتاده اند. پیر زن هم محلی با چرخ خرید و دم پایی های طبی اش لخ لخ کنان رد می شود و آن دم و دستگاه فلزی عجیب و درب و داغان را توی چاله ها می اندازد و بیرون می کشد. از همان عصر هایی است که حتی به چرخ گوشت های قدیمی هم حسودی ام می شود(لااقل به درد رشته کردن گوشت می خورند). گاهی بچه ها از توی تاریکی جست می زنند و لای شمشاد ها غیب می شوند. عابر ها هر کدام راه خودشان را می گیرند و مثل مسافر ها توی تاریکی گم و گور می شوند که به مقصد برسند. به خانه که می رسم، آسمان خیس شده، ستاره نایاب شده و همان چند متر آسمان حیاطمان هم آب رفته. می گویند: دیگر هیچ سرزمین نا شناخته ایی وجود ندارد، هه! کی گفته که فصل طلایی داستان حتما باید فصل آخر باشد؟ می خواهم برای نویسنده یک نامه بنویسم و خواهش کنم فصل طلایی این داستان را به آخر کتاب تبعید نکند(باید طوری باشد که دست رد به سینه ام نزند، من از نسل نامه نویس های امیدوار و دوست داشتنی نیستم ولی تمام سعی ام را می کنم).می دانید، من هم مثل شما، مثل همه عابر هایی که دلشان را به دریا می زنند و توی سیاهی نیست می شوند، عقب رویاهایم می گردم.
**
اینترنت خانه مادربزرگ پنچر است.