کوکب ها


پیش مادر بزرگم که هستم، دو سه هفته ای به خواب زمستانی می روم. بجز مواقعی که غذا می خورم یا بی هوا به اینطرف و آنطرف نگاه می کنم، خواب هستم. فی فی(موسس انجمن نا موجودمان، همان که یک سال است می خواهم در باره اش بنویسم) توی نامه آخرش نوشته: "تو هنوز تصمیم نگرفته ایی که به باشگاه بیایی؟ باز هم می گویم فعالیت برای تندرستی ات که خوب نباشد برای بهداشت روانی ات که خوب است!دست کم از این «تامبولیا» خلاص می شوی!کمی هم می خندیم". راست می گوید. ولی پیش خودم سبک سنگین که می کنم، میبینم به چربی و انرژی ذخیره شده در مقابل سرما نیاز دارم، شاید دست آخر رفتم قطب و شروع کرم به عکاسی از پنگوئن های خیکی سیاه سفید که روی یخ ها چپ و راست می شوند.
***
ماه ها گذشته.نمی دانم تا چند ماه دیگر مادربزرگم وقتی ساعت قدیمی شان چهار بار نواخت خیره بماند به در، که پدر بزرگم از شرکت برگردد. این روز ها کوکب های حیاط(ت) مرتب می شکنند. من آدم خرافاتی نیستم. دیگران می گویند:" این کوکبا تا وقتی اون خدا بیامرز بود، ترو تازه بودن. قهر کردن". پاییز شده و ساقه های ترد خواسته یا نا خواسته باید بشکنند، مثل یک دندان لق فراموش می شوند.
کوکب های شکسته را گذاشته ام توی لیوان آب کنار عکسش. دروغ چرا؟ دلم برایش تنگ شده. من اگر خدا بودم برای مرگ و دلتنگی یک تبصره می گذاشتم.