یادداشت خداحافظی باید ساده و کوتاه باشد(مسافرها میدانند چرا)، هنوز داستانهای تایپ نشده زیادی توی کاغذ پارههای صبورم باقی مانده ولی موعد خداحافظی سر رسیده و من ناگزیر از رفتنم. همه آنچه که می توانم با خودم ببرم دو چمدان بزرگ است(از همه یادها، خاطرهها،خندهها و تلاشها و روزهای سپری شده...) یکی را پر کرده بودم از قوطیها و جعبههای وکوچک بزرگ پر از خاطرههای عزیز، نامهها، گلهای خشک شده گل فروشی نواب توحید، مداد تراشیده و کوچک شده، «تک شاخ» های پرنده، صداها، برگ های خشک شده، در بطری آبمیوه و همه چیزهایی که گوشه های احساس اند. صدای آوازه خوان دوره گرد شهر میآید، همچنان که دو سال پیش که با وسواس و دلهره اولین کلمات اینجا را مینوشتم میآمد: "گندم گل گندم ای خدا، نونش مال مردم ای خدا". باید میآمدم عکس یادگاری میگرفتیم، حیف.... اینجا دیگر تا زمانیکه امکان نوشتن پیدا نکنم به روز نخواهد شد. اینجور وقتها باید زود خداحافظی کرد تا سیل نیاید. وقت تنگ است، من و دو چمدان و همه دلتنگیهایم باید سوار هواپیما شویم... ایام به کام. به امید دیدار.
قدیم ترها فکر میکردم زمان خداحافظی آرام به سمتم میخزد. امروز اما به سمتم میجهد، آنقدر که دوست دارم لحظهها را کنسرو کنم و عزیز ترینها را برای همیشه نگه دارم(کاش دنیا فقط برای این روزها کمی جادویی میشد). به زودی که مسافر یک اتوبوس پیر و خسته دیگر شدم(باید مسیر عوض کنم) باز میان رفتن و ماندن مردد میمانم و از پس اشکم بر نمیآیم و به هر بهانهای دستدست میکنم. روزها و روزها مسافر یکی از هزار هزار اتوبوس توی خیابان بودم. اوایل که سفرم شروع شد با خودم عهد بستم که دنیا را همانجور که بیشتر آدمها میبینند، نبیننم، شیرینی اش دلم را میزد و آنوقت باید قید همه چیز را میزدم."اجتناب از شیوه معمول دخترم!اجتناب" اعتراف میکنم که بسیاری از چیزها را ندیدم، زندگی آنقدر عجیب است، که همیشه نادیده و ناگفتههای بسیار باقی میگذارد. یادداشتهای اتوبوسی در سرزمین ما، جاییکه آسانسوها در فاصله بین طبقات ترانه عاشقانه میخوانند. گاهی مسافر مستاصلی لای در میماند و اشکش را در ملا عام به حراج میگذاشت. گاهی مردمان خسته از کار بیدلیل! روزانه ، تلاش بیحاصل یا خروارها علم گوشه صندلیهای پاره چرت میزدند. گاهی جوانی با شادی از موفقیتی عظیم روی پایش بند نمیشد و لبخند زنان فردای زیبا را توی شیشههای چرک و چرب میدید. یکی خواب میماند، یکی جا میماند، یکی با تکه دلی برای همیشه خداحافظی میکرد، یکی مچاله شده مشغول خلق و پرورش موجودات خیالیاش بود. بچهها لای دست و پا نفس میکشیدند و اگر میشد از گرمای زنده ماندن بزرگترها روی پنجره اشکال عجیب میکشیدند، گاهی هم مادرها را دیوانه میکردند که مثل فرماندههای کم حرف و راسخ روی بلندترین قسمت ناو بنشینند. نوزادها بیتاب شده و هوار میکشیدند. جوانها با لاقیدی بلندبلند میخندیند و پیرترها از بزرگی کولهها شاکی میشدند. سرما از لای پنجرهها سوزن میزد و گرما مسافران خسته را تبخیر میکرد. کرور کرور آدم میآمدند و میرفتند که به مقصد برسند. دست آخر راننده و اتوبوس تنها میماندند، نه حتی راننده هم نمیماند. شب وقتی شهر کمی آرام گرفت و گربههای بیدم آرام از روی حاشیهها میخرامیدند، راننده سراغ سفره کوچک خانواده میرفت. اتوبوس خسته میان هزار همکار توی پارکینگ میخوابید. "اتوبوس خالی هیچی نمیشه و سر جونم شرط می بندم که خالی نمیمونه" . این قصه واقعی تمام نشده، شروع میشد و چرخ و فلک رنگی میچرخید و میچرخید و میچرخید...
نه، نمی توانم خوشبختی را توی استکان چای به ضرب قاشق چایخوری حل کنم و صبحها سر میز صبحانه و عصرهای خستگی روی کاناپه بنوشم. من نهنگهای سی متری در حال انقراض زیادی را توی تلویزیون دیدهام، یا قصه موتورهای جت قدیمی خوش مشربی که بابا از روی هواپیما جدایشان میکرد و گوشه آشیانه میگذاشت را شنیدهام. زمانی حتی یک موتور جت خوش شرب و پیر که پرواز دهنده اولین سری 707 ها بود، نه شاید یک موتور پیستونی گردوخاک گرفته «داکوتا» (مهم این است که یک موتور بود)برایم نامه مینوشت. برای من که معدود نامههای دریافتیام توی آن آپارتمان مخوف و مثلا مدرن چند خط کوتاه از دو دوست دبستانم بود، نامه گرفتن از یک موتور هواپیمای از کار افتاده، بسیار شگفتانگیز بود. خوب یادم میآید که روی پاکت نوشته بود «مبدا: گوشه آشیانه شماره دو فرودگاه مهرآباد» در قسمت مقصد هم با خط خرچنگ قورباغه ای که شاید فقط من و خودش میتوانستیم بخوانیم نوشته بود: جیب بابا! نامههای کوتاه را پنهانی وقتی بابا لباسکار تنش بود توی جیبش میگذاشت و اینطور بود که من با دستخط و کلمههای مواج یک موتور هواپیما خوش بودم. قصه نهنگ های عظیم سیمتری را هم خودم شنیده بودم، وقتی روزهای عزاداری کانال چهار فقط قابل دیدن میشد، همیشه حیاتوحش مهمانمان میشد. همگی مینشستیم به تماشای یک صحنه ناب وحشی. میان اعداد و ارقام واقعی از طول و عرض بدن و عادات زندگی و ... که گوینده با صدای نا امید کننده ای می خواند، صدای آرام خود نهنگ از پس زمینه فیلم میآمد(انگار قصد داشتند صدای نقش اول فیلم را سانسور کنند و خودشان روی فیلم عدد و رقم بخوانند)... من یکی مشتری قصههای غمناک و بی پایان نیستم ولی زندگی را نمیتوان چرخاند. بابا بازنشست شد(البته هنوز جوان است)، موتور قدیمی را هم تو برنامه«ساماندهی آشیانهها» تبعید کردند به جایی که نقش یک تکه از راه پله را بازی کند، بیشتر روزها هم که به خانه میرسم خسته تر از آنم که سری به داستانهای نهنگهای سی متری تلویزیون بزنم، گاهی سر ناهار یا از رادیوی گرما زده تاکسی میشنوم که دسته جمعی خودکشی کرده اند یا به تور صیادها افتاده اند و... قهرمانهای اساطیریام آرام آرام دارند محو میشوند، مثل بسیاری از چیزها و آدمهای دیگر که طوری میروند که حتی دلتنگ نبودنشان نمیشویم. دوست دارم بعدها که در صندوق را باز کردم به یاد بیاورم که زمانی موتورهای جت خوشمشرب و نهنگهای سی متری خجالتی که آسمانها و آبها را میشکافتند، بودند که امروز قصهشان را زیر گرد و خاک پنهان کرده اند. شاید دوست داشته اند همیشه دور و اسرار آمیز باقی بمانند.
***
بخاطر چاقویی که الان زیر گلومه: روز سفید پوشهای مهربون مبارک!