قدیم ترها فکر میکردم زمان خداحافظی آرام به سمتم میخزد. امروز اما به سمتم میجهد، آنقدر که دوست دارم لحظهها را کنسرو کنم و عزیز ترینها را برای همیشه نگه دارم(کاش دنیا فقط برای این روزها کمی جادویی میشد). به زودی که مسافر یک اتوبوس پیر و خسته دیگر شدم(باید مسیر عوض کنم) باز میان رفتن و ماندن مردد میمانم و از پس اشکم بر نمیآیم و به هر بهانهای دستدست میکنم. روزها و روزها مسافر یکی از هزار هزار اتوبوس توی خیابان بودم. اوایل که سفرم شروع شد با خودم عهد بستم که دنیا را همانجور که بیشتر آدمها میبینند، نبیننم، شیرینی اش دلم را میزد و آنوقت باید قید همه چیز را میزدم."اجتناب از شیوه معمول دخترم!اجتناب" اعتراف میکنم که بسیاری از چیزها را ندیدم، زندگی آنقدر عجیب است، که همیشه نادیده و ناگفتههای بسیار باقی میگذارد. یادداشتهای اتوبوسی در سرزمین ما، جاییکه آسانسوها در فاصله بین طبقات ترانه عاشقانه میخوانند. گاهی مسافر مستاصلی لای در میماند و اشکش را در ملا عام به حراج میگذاشت. گاهی مردمان خسته از کار بیدلیل! روزانه ، تلاش بیحاصل یا خروارها علم گوشه صندلیهای پاره چرت میزدند. گاهی جوانی با شادی از موفقیتی عظیم روی پایش بند نمیشد و لبخند زنان فردای زیبا را توی شیشههای چرک و چرب میدید. یکی خواب میماند، یکی جا میماند، یکی با تکه دلی برای همیشه خداحافظی میکرد، یکی مچاله شده مشغول خلق و پرورش موجودات خیالیاش بود. بچهها لای دست و پا نفس میکشیدند و اگر میشد از گرمای زنده ماندن بزرگترها روی پنجره اشکال عجیب میکشیدند، گاهی هم مادرها را دیوانه میکردند که مثل فرماندههای کم حرف و راسخ روی بلندترین قسمت ناو بنشینند. نوزادها بیتاب شده و هوار میکشیدند. جوانها با لاقیدی بلندبلند میخندیند و پیرترها از بزرگی کولهها شاکی میشدند. سرما از لای پنجرهها سوزن میزد و گرما مسافران خسته را تبخیر میکرد. کرور کرور آدم میآمدند و میرفتند که به مقصد برسند. دست آخر راننده و اتوبوس تنها میماندند، نه حتی راننده هم نمیماند. شب وقتی شهر کمی آرام گرفت و گربههای بیدم آرام از روی حاشیهها میخرامیدند، راننده سراغ سفره کوچک خانواده میرفت. اتوبوس خسته میان هزار همکار توی پارکینگ میخوابید. "اتوبوس خالی هیچی نمیشه و سر جونم شرط می بندم که خالی نمیمونه" . این قصه واقعی تمام نشده، شروع میشد و چرخ و فلک رنگی میچرخید و میچرخید و میچرخید...