نه، نمی توانم خوشبختی را توی استکان چای به ضرب قاشق چایخوری حل کنم و صبح‌ها سر میز صبحانه و عصر‌های خستگی روی کاناپه بنوشم. من نهنگ‌های سی متری در حال انقراض زیادی را توی تلویزیون دیده‌ام، یا قصه موتور‌های جت قدیمی خوش مشربی که بابا از روی هواپیما جدایشان می‌کرد و گوشه آشیانه می‌گذاشت را شنیده‌ام. زمانی حتی یک موتور جت خوش شرب و پیر که پرواز‌ دهنده اولین سری 707 ها بود، نه شاید یک موتور پیستونی گردو‌خاک گرفته «داکوتا» (مهم این است که یک موتور بود)برایم نامه می‌نوشت. برای من که معدود نامه‌های دریافتی‌ام توی آن آپارتمان مخوف و مثلا مدرن چند خط کوتاه از دو دوست دبستانم بود، نامه گرفتن از یک موتور هواپیما‌ی از کار افتاده، بسیار شگفت‌انگیز بود. خوب یادم می‌آید که روی پاکت نوشته بود «مبدا: گوشه آشیانه شماره دو فرودگاه مهر‌آباد» در قسمت مقصد هم با خط خرچنگ قورباغه ای که شاید فقط من و خودش می‌توانستیم بخوانیم نوشته بود: جیب بابا! نامه‌ها‌ی کوتاه را پنهانی وقتی بابا لباس‌کار تنش بود توی جیبش می‌گذاشت و اینطور بود که من با دست‌خط و کلمه‌های مواج یک موتور هواپیما خوش بودم. قصه نهنگ های عظیم سی‌متری را هم خودم شنیده بودم، وقتی روزهای عزاداری کانال چهار فقط قابل دیدن می‌شد، همیشه حیات‌وحش مهمانمان می‌شد. همگی می‌نشستیم به تماشای یک صحنه ناب وحشی. میان اعداد و ارقام واقعی از طول و عرض بدن و عادات زندگی و ... که گوینده با صدای نا امید کننده ای می خواند، صدای آرام خود نهنگ از پس زمینه فیلم می‌آمد(انگار قصد داشتند صدای نقش اول فیلم را سانسور کنند و خودشان روی فیلم عدد و رقم بخوانند)...
من یکی مشتری قصه‌های غمناک و بی پایان نیستم ولی زندگی را نمی‌توان چرخاند. بابا بازنشست شد(البته هنوز جوان است)، موتور قدیمی را هم تو برنامه«ساماندهی آشیانه‌ها» تبعید کردند به جایی که نقش یک تکه از راه پله را بازی کند، بیشتر روز‌ها هم که به خانه می‌رسم خسته تر از آنم که سری به داستان‌های نهنگ‌های سی متری تلویزیون بزنم، گاهی سر ناهار یا از رادیوی گرما زده تاکسی می‌شنوم که دسته جمعی خودکشی کرده اند یا به تور صیاد‌ها افتاده اند و... قهرمان‌های اساطیری‌ام آرام آرام دارند محو می‌شوند، مثل بسیاری از چیزها و آدم‌های دیگر که طوری می‌روند که حتی دلتنگ نبودنشان نمی‌شویم. دوست دارم بعد‌ها که در صندوق را باز کردم به یاد بیاورم که زمانی موتور‌های جت خوش‌مشرب و نهنگ‌های سی متری خجالتی که آسمان‌ها و آب‌ها را می‌شکافتند، بودند که امروز قصه‌شان را زیر گرد و خاک پنهان کرده اند. شاید دوست داشته اند همیشه دور و اسرار آمیز باقی بمانند.
***
بخاطر چاقویی که الان زیر گلومه: روز سفید پوشهای مهربون مبارک!