آن زمان ها توی کافه ی شلوغی کار می کردم و هر ساعت از عمرم را به قیمت نه دلار و بیست و پنج سنت
می فروختم. البته هنوز هم فکر میکنم که این سرنوشت ابدی همه کسانی که توی چمدانشان زندگی می کنند نیست.
عادت داشتم به آدم هایی که می آمدند و جای انگشتانشان را روی پیشخوان می گذاشتند( من به مدل انگشتهایسان وقتی پول می شمردند دقت می کردم).
بعضی ها هم همیشگی بودند. مثل مارتای یک شنبه ها که پیر و فرتوت بود. گل سینه های پر دار به سینه می زد. آرام مثل یک سفینه پیر وارد می شد، فرود می آمد، چای انگلیسی اش را می گرفت و روی صندلی نزدیک شیشه مستقر میشد. ساعت ها با انگشت های پیر و ناخن های لاک زده به لیوان ضربه میزد. انگار که منتظر معشوقش بود که از سی سال پیش بیاید. بعد در لحظه ای جادویی درمیرفت و فقط لیوان رژ لبی و چند پنی روی میز باقی می گذاشت(آیا در خانه سالمندان کارت می زنند؟)
و یا پیرمرد ها که چشمک زنان می گفتند:"بقیه اش انعامه" و بی وقفه از باب دیلان حرف می زدند. من وقت کار یادداشت های می نوشتم که اغلب گم می شدند. سراسیمه زیر بسته های قهوه را می گشتم و از مشتری ها نشانی کاغذ های با خط عجیب(فارسی) می پرسیدم.
ولی هیچوقت نوشته ها را پیدا نمیکردم.

بعد از کار، گاهی می رفتیم بار کوچکی از بیرون حرفی برای گفتن نداشت. از آن بارهای دور از دسترس بود که پیر مرد ها و پیر زن های از دست رفته را یاد سال های جوانی شان می انداخت. معمولا نوازنده های پیر می آمدند و میان اجراها چرت می زدند. نوازنده آهنگ های خنده داری می زد که شبیه لوکوموتیو های قدیمی بود. پیشخدمت جوانی هم بود که همیشه سرسری نوشیدنی های اشتباه به مردم می داد. از آن آدم های همیشه عصبانی بود چاره یی جز پر کلاغی کردن موهایشان ندارند.
همیشه توی فکر یادداشت های گم شده ام بودم.
خوب یادم هست. شبی توی بار از دست رفته ها نشسته بودم. از آن شب های پر اغراق بود(پاییز هم بود).
توی فکر یادداشت ها بودم که پیشخدمت به طرف میزم آمد. کیک هویجی توی بشقاب دست اش بود . با کیک هویج جذاب تر به نظرمی رسید.
نزدیک میزم که شد کیک هویج را جلویم گذاشت. از توی پیشبنداش دسته ای کاغذ با خطوط عجیب در آورد.
شمرده گفت:" اینارو یکی داده به من که بهت بدم. کیک هویج هم از طرف اونه" و رفت.
یادداشت های خودم بود.
از آن شب های پر اغراق بود. دم در نوازنده تلو تلو خوران گفت: " دختر جون سخت نگیر. زندگی ارزش این حرفارو نداره". مست بود و داشت می رفت که به لوکوموتیو قدیمی اش برسد.

خوب یادم هست. احساس می کردم که یک ساکسیفونیست طاسم با چشم های همیشه نگران که بجای اینکه به فکر نون خامه ای و ساز زدن باشد به فکر خرید دستمال توالت و اجاره خونه است.


ونکوور. آمستردام. تهران ام.
ریدیو هد باب دیلان




این را برای همه کسانی می نویسم که تلفنی، ایمیلی، نامه ایی و یا در گوشی پرسیدند که کنسرت سه ماه پیش ردیوهد چطور بود. کنسرت ریدوهد حتی برای کسانی که همیشه روی زمین زندگی می کنند(نه مثل من که همیشه توی مرز رویا و واقیعت اند) جادویی و فراموش نشدنی بود. البته فکر می کنم برای من تصور اینکه همه مردان قد بلند ونکوور توی استادیوم جمع شده بودند عصبانی کننده بود ولی وقتی تام یورک شروع به خواندن همه چیز عزیز شد. هزاز هزار نفر آدم با هم می خواندند "کارما پلیس...." . باران شدیدی می آمد و وقتی تام می خواند" ...Rain down, rain down " همه چیز غیر واقعی و رویایی بود.
***
امسال کادوی تولد از طرف آیت و بابک کنسرت باب دیلان گرفتم! پیرمرد شبیه اسطوره ها دو ساعت و نیم زد و خواند و هیچ حرفی نزد و رفت. نوازنده ها کت و شلوار طوسی و کلاه شاپوی مشکی داشتند و همگی از سی سال پیش روی سن آمده بودند. ما از صدای ساز دهنی باب دیلان و پیر مرد و پیر زن هایی که روی صندلی شان بند نمی شدند هیجان زده شده بودیم. آخر شب، دم در منتظر معجزه، لیموزین سی سال پیش ماندیم ولی نگهبان گفت آقای دیلان مدت هاست رفته اند.


آفتاب


همیشه همینطور است. ابرهای سیاه آسمان را می گیرند. روزها بی وقفه باران می بارد. همه بدبختی های ناگزیر در عرض چند هفته به سراغ آدم می آیند. من اینجور وقت ها تبدیل به یک رادیوی پیر می شوم که هیچ برنامه ای پخش نمی کند(گرچه امواج را دریافت می کند). قصه های کوتاهی می نویسم که هیچ چیز شگفت انگیزی ندارند و اغلب عمر کوتاهی دارند( روی دستمال کاغذی توی جیب شلوار هایم توی لباس شویی آب بندی می شوند). ماه ها می گذرد. در و دیوار اینجا را سکوت می گیرد و مجبور می شوم نصف شب با صورتی از شرم سرخ، پاورچین به اینجا بیایم و بابت تاخیرهایم معذرت خواهی کنم.
****
امروز بعد ازماه ها، آفتاب، شهر رابرداشته بود(خیلی ها این شهر را فقط با آفتاب دوست دارند). مردم با نوشیدنی های عجیب و عینک های پهن توی ساحل قدم می زدند. سگ ها با زبان دراز سرشان را از پنجره ماشین ها بیرون گذاشته بودند. نوازنده های آماتور توی ساحل فلوت و گیتار می زدند. شعبده بازی توی ساحل توی حلقه ای از آدم های خندان و حیرت زده خودش را بجای یک اژده ها جا زده بود. مردم توی لباس های تابستانی خوشبخت خوشبخت به نظر می رسیدند. دم غروب همه چیز رویایی و بی نظیر شده بود(اقیانوس را جیوه برداشته بود و ماه داشت توی آب می افتاد). شب گروه گروه آدم شمع به دست به یاد زلزله زدگان چینی هزار هزار شمع روشن توی ماسه ها فرو کرده بودند. چراغانی رفته ها هیچ غمگین نبود و مردم دسته دسته خوشان را به ساحل و ته مانده های آفتاب می رساندند...
غمگین




حتی نمی توانم نامه بنویسم. غمگین و بیقرار ام. بعد از روزها باران بی وقفه آفتاب زده ولی هیچ گرم نمی کند(مثل امید). لحن تاریک ام را ببخشید ولی من و یک نیمکت و یه زمین خالی بازی بچه ها وصله ناجور این روز آفتابی و مردمان شادیم. گاهی واقعیت مثل بخاری های قدیمی نشت دار کلاس های مناطق محروم است.
شکوفه و آفتاب


زندگی من به جز در مخفیگاه ساحلی ام(و شما می دانید چقدر شاکرم که این شهر یک شهر ساحلی است) توی لحظات کوتاهی توی کافه کوچکی نزدیک خانه ام خلاصه می شد که به طرز اعجاب انگیزی هیچ غمگین نبود.
گاهی یکشنبه شب ها خواننده های جوان امیدوار می آمدند روی سن محقر و آهنگ های شاد می زدنند(همیشه دوست داشته ام خواننده ها پا برهنه روی صحنه بیایند). با اینکه از میخواره ها بیزارم ولی گاهی ساعت ها آنجا می ماندم و با میخواره ها گپ می زدم. من از میخواره ها ایده نمی گیرم ولی شما می دانید که نسل بشر همیشه نسبت به بعضی کلمه ها و جمله ها حساس بوده. چند بار مجبور شدم خودم را تند به دستشویی برسانم، باید تند تند کلمه های بی دلیل را پشت دستمال می نوشتم و به سمت پیشخوان بار با جیب های پر از دستمال کاغذی بر می گشتم. همه به این منظره خنده دار عادت کرده بودند.
صاحب کافه مرد موقر و خوش مشربی بود که می دانست وقتی خواننده های جوان خسته و مست بساطشان را جمع کردنند و رفتند برای بازماندگان چه آهنگی بگذارد. خودم دیدم که چند بار " آبجو گرم و زنان سرد" تام ویتز را گذاشت. من همیشه تا آخر می ماندم و بعد سوار آخرین اتوبوسی که همیشه تو خیالم شعله ور به مقصد میرسید(از بوی الکل پر بود) در حالیکه صدای "تام" توی گوشم بود به اتاق اجاره ای ام بر می گشتم.
یادم هست، یکی از آن شب هایی که ستاره آسمان را برداشته بود و هیچکش حواسش نبود، منتظر اتوبوس مشتعل خودم بودم و هیچ صدایی هم توی گوشم نبود(حتما تام ویتز خسته به پشت صحنه پناه برده بود). داشتم با کاغذی که یکی از میخواره ها کنار لیوانم گذاشته بود وتاکید کرده بود که توی جیبم بگذارم بازی می کردم که اتوبوس رسید. راننده سر تکان داد که:" تاخیر بخاطر پلیس بود. یکی خودشو از رو پل پرت کرده بود پایین". می خواستم کاغذ را از جیبم بیرون بیاورم و بخوانمش ولی جرات نمی کردم. گاهی وقت ها اینجوری می شود. می خواستم بدوم یا توی یک ساز بادی بدمم. من هیچوقت یک ساز بادی نداشته ام، وسط راه پیدا شدم. تا خانه دویدم. دم در یادداشت را از جیبم در آوردم. توی روشنایی یک لامپ تنگستن چینی یادداشت را خواندم. از میان جمله هایی که توی کاغذ بود یک جمله بود که دوست دارم اینجا بنویسم:" ... من سال هاست می خواهم داستان زندگیمو بنویسم ولی هر بار که دست به کار شدم خورشید رفته است..."
به رد لیوان های روی پیشخوان فکر می کردم . اگر می شد کمی آفتاب و شکوفه را توی نامه گذاشت و پست کرد چقدر از مشکلات بشر حل می شد.