زندگی من به جز در مخفیگاه ساحلی ام(و شما می دانید چقدر شاکرم که این شهر یک شهر ساحلی است) توی لحظات کوتاهی توی کافه کوچکی نزدیک خانه ام خلاصه می شد که به طرز اعجاب انگیزی هیچ غمگین نبود.
گاهی یکشنبه شب ها خواننده های جوان امیدوار می آمدند روی سن محقر و آهنگ های شاد می زدنند(همیشه دوست داشته ام خواننده ها پا برهنه روی صحنه بیایند). با اینکه از میخواره ها بیزارم ولی گاهی ساعت ها آنجا می ماندم و با میخواره ها گپ می زدم. من از میخواره ها ایده نمی گیرم ولی شما می دانید که نسل بشر همیشه نسبت به بعضی کلمه ها و جمله ها حساس بوده. چند بار مجبور شدم خودم را تند به دستشویی برسانم، باید تند تند کلمه های بی دلیل را پشت دستمال می نوشتم و به سمت پیشخوان بار با جیب های پر از دستمال کاغذی بر می گشتم. همه به این منظره خنده دار عادت کرده بودند.
صاحب کافه مرد موقر و خوش مشربی بود که می دانست وقتی خواننده های جوان خسته و مست بساطشان را جمع کردنند و رفتند برای بازماندگان چه آهنگی بگذارد. خودم دیدم که چند بار "
آبجو گرم و زنان سرد" تام ویتز را گذاشت. من همیشه تا آخر می ماندم و بعد سوار آخرین اتوبوسی که همیشه تو خیالم شعله ور به مقصد میرسید(از بوی الکل پر بود) در حالیکه صدای "تام" توی گوشم بود به اتاق اجاره ای ام بر می گشتم.
یادم هست، یکی از آن شب هایی که ستاره آسمان را برداشته بود و هیچکش حواسش نبود، منتظر اتوبوس مشتعل خودم بودم و هیچ صدایی هم توی گوشم نبود(حتما تام ویتز خسته به پشت صحنه پناه برده بود). داشتم با کاغذی که یکی از میخواره ها کنار لیوانم گذاشته بود وتاکید کرده بود که توی جیبم بگذارم بازی می کردم که اتوبوس رسید. راننده سر تکان داد که:" تاخیر بخاطر پلیس بود. یکی خودشو از رو پل پرت کرده بود پایین". می خواستم کاغذ را از جیبم بیرون بیاورم و بخوانمش ولی جرات نمی کردم. گاهی وقت ها اینجوری می شود. می خواستم بدوم یا توی یک ساز بادی بدمم. من هیچوقت یک ساز بادی نداشته ام، وسط راه پیدا شدم. تا خانه دویدم. دم در یادداشت را از جیبم در آوردم. توی روشنایی یک لامپ تنگستن چینی یادداشت را خواندم. از میان جمله هایی که توی کاغذ بود یک جمله بود که دوست دارم اینجا بنویسم:" ... من سال هاست می خواهم داستان زندگیمو بنویسم ولی هر بار که دست به کار شدم خورشید رفته است..."
به رد لیوان های روی پیشخوان فکر می کردم . اگر می شد کمی آفتاب و شکوفه را توی نامه گذاشت و پست کرد چقدر از مشکلات بشر حل می شد.