آفتاب


همیشه همینطور است. ابرهای سیاه آسمان را می گیرند. روزها بی وقفه باران می بارد. همه بدبختی های ناگزیر در عرض چند هفته به سراغ آدم می آیند. من اینجور وقت ها تبدیل به یک رادیوی پیر می شوم که هیچ برنامه ای پخش نمی کند(گرچه امواج را دریافت می کند). قصه های کوتاهی می نویسم که هیچ چیز شگفت انگیزی ندارند و اغلب عمر کوتاهی دارند( روی دستمال کاغذی توی جیب شلوار هایم توی لباس شویی آب بندی می شوند). ماه ها می گذرد. در و دیوار اینجا را سکوت می گیرد و مجبور می شوم نصف شب با صورتی از شرم سرخ، پاورچین به اینجا بیایم و بابت تاخیرهایم معذرت خواهی کنم.
****
امروز بعد ازماه ها، آفتاب، شهر رابرداشته بود(خیلی ها این شهر را فقط با آفتاب دوست دارند). مردم با نوشیدنی های عجیب و عینک های پهن توی ساحل قدم می زدند. سگ ها با زبان دراز سرشان را از پنجره ماشین ها بیرون گذاشته بودند. نوازنده های آماتور توی ساحل فلوت و گیتار می زدند. شعبده بازی توی ساحل توی حلقه ای از آدم های خندان و حیرت زده خودش را بجای یک اژده ها جا زده بود. مردم توی لباس های تابستانی خوشبخت خوشبخت به نظر می رسیدند. دم غروب همه چیز رویایی و بی نظیر شده بود(اقیانوس را جیوه برداشته بود و ماه داشت توی آب می افتاد). شب گروه گروه آدم شمع به دست به یاد زلزله زدگان چینی هزار هزار شمع روشن توی ماسه ها فرو کرده بودند. چراغانی رفته ها هیچ غمگین نبود و مردم دسته دسته خوشان را به ساحل و ته مانده های آفتاب می رساندند...