کریس سوغات مکزیکوسیتی یکی از آن موجودات عجیب و غریب صورتی لاتین(کمی شبیه جوجه تیغی) را آورده. سه هفته است که روی میزم نشسته و یک کلمه هم حرف نزده(مشکل اختلاف زبان نیست، همه می دانند که این جور چیز ها فراتر از مشکل نداشتن زبان مشترک است)، اگر تهران بودم حتما تا به حال زبان باز می کرد یا کتاب هایم را می دزدید یا رازهایم را فاش می کرد. همه آن موجودات عجیب با احساس سخنگو شاد و غمگین از من روی گردان شده اند. " کجاست حکومت من بر کلمات؟" اینجا دیگر گوشه دنج و ساکت نوشتنم نیست(گرچه هنوز دوستش دارم). دل آن را ندارم که بگزارمش توی بنگاه معاملات املاک برای رهن یا اجاره. توی بند سبک نوشتن نیستم ولی وقتی هیچ چیزی نمی خوانم تکه های کاغذ روی خوش نشان نمی دهند. شما می دانید نوشتن به زبانی که فقط هفته ای چند دقیقه به آن حرف می زنم حسرت زاست. این جور وقت ها دوست دارم جمله های بلند بی ربط بنویسم، بعد با خط های دراز بی دلیل هاشور بزنم( نمی توانم بسوزانمشان و دود شدنشان را تماشا کنم). نوشتن این روز ها برایم مثل مسافر های دیوانه هست، بی خبر از راه می رسند و بی دلیل غیب می شوند.
***
نزدیک خانه ام استودیو رقصی هست به نام “ Shall we dance” من گاهی پیاده می روم و دم در به بهانه خواندن برنامه های روی شیشه از لای کرکره ها دستپاچه دیدشان می زنم(همیشه کمی بازشان می گذارند تا شب وارد سالن شود). اعتراف می کنم که حسودیم می شود. وقتی مرد ها و زن های معمولا سیاه پوش با قدم های بلند و دست های قفل شده دور سالن چرخ می زنند شبیه یک پرنده با بال های باز می شوند. بله، چیز های کوچکی هستند که باید همیشه زنده بمانند، شده روی تخت بیمارستان، یا توی صدای پاشنه رقاص های فلامینکو، توی خانه سالمندان، یا روی سن جلوی تشویق آدم ها، روی شن های ساحل توی صدای خنده بچه ها، یا روشنایی حروف نئونی چشمک زن کافه ها، و شاید توی جمله های کوتاه چند کلمه ایی.