شب های معرکه


امشب از آن شب‌های معرکه است. من و خواهرم روی حاشیه بالکن نشسته‌ایم، اینجا اگر کمی غفلت کنیم از طبقه دوم روی بچه‌کاج‌های باغچه، درست  انتهای پارکینگ می‌افتیم. وقتی همه خوابیدند،  پاورچین به سمت بالکن می‌رویم و بساط دلخوشی کوچکمان را پهن می‌کنیم و چشم می‌دوزیم به سیاهی شب، معدود ستاره‌های بی‌رمق و تک و توک روشنی خانه‌های دور. « چه خوشبختیم روی این حاشیه چند سانتی». خنکی بی حس کننده شب.  گاهی صدای گرم آوازه‌خوان تنهای شهر(تنها کسی که لبخندش را از کسی دریغ نمی‌کند) مهمان شب‌نشینی‌مان می‌شود. گاهی صدای لرزش سیمی یا نفس نوازنده ای(سازهایی که با نفس زنده می‌مانند). دل بستن به یک جای دنج، مثل دل بستن به یک دفترچه، به یاداشت‌های ناب، یه صدای جیرجیرک‌ها و...
اگر هنوز توی آن شهرک سبز و دور بچگی، جایی که جلوی خانه  مزرعه گندم بود مانده بودیم، دلخوشی‌هایمان به مراتب دلچسب‌تر بود تا توی این شهر کج و‌کوله و بی‌شکل. حقیقت دارد، این شهر را دوست ندارم، گرچه  کوچه‌های باریک و مردمان دل‌شکسته و بچه‌های پیژامه پوشش را دوست دارم.  توی تهران وقتی هوا تاریک می‌شود( مخصوصا در فصل‌های سرد) مردم از خیابان‌ها جارو می شوند و مثل فراموش شده‌های تاریخ به کنج خانه‌ها پناه می‌برند. قدم زدن را بی‌شک باید به بهای گزافی خرید. دلم از این جور شهرها پر است. دوست دارم شب باشد، شهر و آدم ها و  نورها و سایه ها  مثل کمدی‌های محزون باشند، ساعت‌ها قدم بزنم، باران بزند و ماه را ببلعم.
چشم که باز می‌کنم مامان  و انگشت تهدیدش است : " وای، زود بیاین پایین، الانه که پرت شین تو باغچه، فردا پس فردا بچه‌های همسایه هوس می کنند مث شما  آویزون بالکن ها بشن اونوقت می‌دونین چی میشه؟؟"
امشب از آن شب های معرکه است. توی سیاهی شب تهران که با بی‌ستاره‌گی‌اش دلچسب مانده، بچه‌ها و آدم بزرگ‌هایی را می‌بینم که سهم خودشان را از سیاهی و سکوت می‌خواهند، صد‌ها و هزارها همشهری  که روی حاشیه بالکن‌ها و بام‌ها و پنجره ها نشسته اند،  زیر نور ماه هر کدام رویای خودشان را میدوزند و دست خالی به استقبال رویاهای نیمه شب‌شان نمی‌روند.