" خیال دارم، خیاااال..." حقیقت این است که من از آن دسته آدمهای مبارز ام! از آنهایی که در مقابل بسیاری از وسوسهها مقاومت میکنند. مدتها ست وسوسه شدهام اینجا را به یک تاریکخانه تبدیل کنم، پر از عکسهای قدیمی دهه چهل. تصویرآدمهای ناشناسی که از انباریهای متروک کشرفتهام(تصاویر قدرت شگفت انگیزی دارند). تازگیها وسوسه شدهام که یک مزرعه کوچک صیفیجات مخصوصا خیار دست و پا کنم. توی نمایشگاه کتاب امسال هم وسوسه شده بودم چاپ جدید اولین کتابهای محبوبم: «آفتابپرست عجیب»، « شش شاگرد تازه»، «فیل کوچولو دماغت کو؟»، «پاییز خانم» و ... را بخرم. بیشتر از همه جلوی غرفه« موسسه کارتوگرافی و جغرافیایی» وسوسه شده بودم ده بیست تا کره زمین سایز متوسط بخرم. غرفه موسسه کارتوگرافی و جغرافیایی با آن همه کره رنگی و البته بیشتر آبی رنگ محشرش پرتم کرد به تابستان داغ و ذوب شده دهسالهگی. یک کره زمین با شعار «دنیا در دست شما»، وقتی از بررسی شهرها وکشورهایی که با بی قیدی روی هم افتاده بودند و مرزهایی که با دستگاه برش چاپخانه بریده شده وبا چسب نامرغوب به هم چسبیده بودند(گاهی بخشی از اقیانوس نه چندان پهناور ور میآمد و باد میکرد) خسته میشدیم، کره را از پایه جدا میکردیم و جام جهانی گل کوچیک با مراسمی نه چندان باشکوه در پذیرایی شروع میشد. جام جهانی 94 هم با همه ستارههای فراموش نشدنیاش مهمان خانهها شده بود. ما همه بازیکنان حرفهای بودیم که قارهها و اقیانوسها خوب روی پایمان جفت و جور میشد،«دنیا عجیب در دست ما بود» دوست داشتم چند تا کره میخریدم، یکی برای خودم و بقیه را هم پست میکردم برای همبازیها و فینالیستهای کهنه کار بچهگی . روی جعبه نوشته شده «دنیا در دست شما»، تابستان هم که نصفهنیمه آمده، جام جهانی هم که مهمان عزیز توی راهمان است :« ما به دوران اوج باز میگردیم...» حیف! من اینجا، نه در جام جهانی دلخواهم، نه در عکاسخانه نم گرفتهام، نه در مزرعه خیار پر محصولم که توی اتاق کثیف و مملو از جزوههای چهلتکه و لیوانهای فسیل شده نشستهام، در حالیکه صدایی از کوچه مرا به دنیای بسیار واقعی امروز پرتاب می کند: "آآی همساده...خیال دارم، خیال سالاتی دارم، زمبیل و سبت و وردار بیار، خیال دارم، خیال تازه دارم همساده...."
امشب از آن شبهای معرکه است. من و خواهرم روی حاشیه بالکن نشستهایم، اینجا اگر کمی غفلت کنیم از طبقه دوم روی بچهکاجهای باغچه، درست انتهای پارکینگ میافتیم. وقتی همه خوابیدند، پاورچین به سمت بالکن میرویم و بساط دلخوشی کوچکمان را پهن میکنیم و چشم میدوزیم به سیاهی شب، معدود ستارههای بیرمق و تک و توک روشنی خانههای دور. « چه خوشبختیم روی این حاشیه چند سانتی». خنکی بی حس کننده شب. گاهی صدای گرم آوازهخوان تنهای شهر(تنها کسی که لبخندش را از کسی دریغ نمیکند) مهمان شبنشینیمان میشود. گاهی صدای لرزش سیمی یا نفس نوازنده ای(سازهایی که با نفس زنده میمانند). دل بستن به یک جای دنج، مثل دل بستن به یک دفترچه، به یاداشتهای ناب، یه صدای جیرجیرکها و... اگر هنوز توی آن شهرک سبز و دور بچگی، جایی که جلوی خانه مزرعه گندم بود مانده بودیم، دلخوشیهایمان به مراتب دلچسبتر بود تا توی این شهر کج وکوله و بیشکل. حقیقت دارد، این شهر را دوست ندارم، گرچه کوچههای باریک و مردمان دلشکسته و بچههای پیژامه پوشش را دوست دارم. توی تهران وقتی هوا تاریک میشود( مخصوصا در فصلهای سرد) مردم از خیابانها جارو می شوند و مثل فراموش شدههای تاریخ به کنج خانهها پناه میبرند. قدم زدن را بیشک باید به بهای گزافی خرید. دلم از این جور شهرها پر است. دوست دارم شب باشد، شهر و آدم ها و نورها و سایه ها مثل کمدیهای محزون باشند، ساعتها قدم بزنم، باران بزند و ماه را ببلعم. چشم که باز میکنم مامان و انگشت تهدیدش است : " وای، زود بیاین پایین، الانه که پرت شین تو باغچه، فردا پس فردا بچههای همسایه هوس می کنند مث شما آویزون بالکن ها بشن اونوقت میدونین چی میشه؟؟" امشب از آن شب های معرکه است. توی سیاهی شب تهران که با بیستارهگیاش دلچسب مانده، بچهها و آدم بزرگهایی را میبینم که سهم خودشان را از سیاهی و سکوت میخواهند، صدها و هزارها همشهری که روی حاشیه بالکنها و بامها و پنجره ها نشسته اند، زیر نور ماه هر کدام رویای خودشان را میدوزند و دست خالی به استقبال رویاهای نیمه شبشان نمیروند.