معلق




اینجور وقت ها که دستم به هیچ جا بند نیست کاغذ هایم مخلوط عجیبی می شوند از فکر ها ی پرنده، خیالات سمج و موجوداتی که بخاطر عجیب بودن تنهای تنها می مانند. همیشه نخی باید باشد که این دانه های کوچک شناور را به هم برساند و جمله ها ربطی منطقی با هم داشته باشند. معلق مانده ام، هیچ نخ و سوزنی هم پیدا نمی کنم. باید از دوست جادوگرم بخواهم یکی از آن وردهای مخصوص را بخواند.
**
طرح از اینجا