شنکش بیعار گیر داده که چرا قصه من را نمینویسی؟ روزی چند بار لنگان لنگان میآید و میگوید: "مگه من چیم از لامپ و سیمخاردار و پانچ و ... کمتره که نیام تو این صفحه سفید؟" میدانم اگر به او بگویم قصهاش چندان درست و حسابی نخواهد شد و اینجا دفن میشود حتما ناراحت میشود و ممکن است آفتکش های توی قفسههای انباری را بخورد و خودکشی کند. نمیگویم زندگی او ارزش نقل کردن ندارد، بر عکس توی این دنیای بی سرو ته هر زندگی برای خودش قصهای بیهمتا و عجیب و مست کننده است و به بارها خواندن و نوشتن میارزد. زندگی شنکش بیعار، همانطور که از اسمش برمیآید(من این اسم را برایش انتخاب نکردهام، از ابتدا به همین نام میخوانندش!) داستان یک دسته چوبی و سری با دندانههای فلزی است که با هدف جمع کردن علفهای هرز وصاف و یکنواخت کردن خاک(تنفر از کلوخهها در آنها ارثی است) به این دنیا پا گذاشت و از اول بیتفاوتی را مثل یک ویژگی برتر با خود یدک میکشید. الان هم منتظر است که قصهاش تایپ شود و اگر زبانم لال جان به جان آفرین تسلیم کرد ، یادگاری، نشانه ای، چیزی از خودش باقی بگذارد. او در جوانی مثل هر جوان دیگری چند تا آرزو داشته که به هیچکدام نرسیده، به اندازه شاخههای فلزی سرش، حدود( 15 بار) عاشق شده، یا شکست داده یا شکست خورده و هر بار به گوشهای خزیده(این اواخر رفته بود تو نخ یک چراغ زنبوری). ساعتها و سالها توی آفتاب بیرمق و کمخون زیر درختها دراز میکشیده، بی تفاوت، خنثی، آنقدر که حتی دیده نمیشده. در اوج دوران فعالیتش به خاطر بیاطلاعی یک جوان تازه درس خوانده در مورد استفاده صحیح در خاکهای بسیار خشک دچار نقص عضو شده و از آن به بعد زندگی همهچیز خواری را برگزیده(بدون هیچ تلاشی برای ادعای خسارت، بدون مستمری) . الان هم نشسته پای تخت و فکر میکند که شرح زندگیاش کلمه به کلمه با شکوه تمام در حال خلقشدن است. یکریز با چشمهای خمار و دهان نیمهباز میگوید:" ماجراهای عشقی متعددام رو حتما با آب و تاب ذکرکن که حکم روغن موتورو داره، بیکاری و به قول بقیه بیعاری رو ننویس، باور کن دروغ اگر کم باشه هیچ بد نیست، این جمله رو بهعنوان اولین و تنها نظریهی زندگیم جدی بگیر، این یه یادگاریه پس بزار اونطور که من دوست دارم باقی بمونه..."
اتفاقهای مهم زندگیاش، همانهایی است که توی سطرهای بالا ذکر کردم. درست که او نسبت به همه چیز بیتفاوت است ولی حداقل خوشقلب است. قول میدهم اگر شما قصهاش را بنویسید کلی خوشحال شود و شاید با تمام مشکلات جسمی و آلرژی به غریبهها دستی به سرو روی باغچه خانهتان کشید. اگر تصمیمی گرفتید بیدرنگ خبرم کنید، شاید این قضیه باعث تغییر رویه و تجدید نظر در زندگیاش شود. دوست دارم توی هر یادداشت کوچک دست کم یک روزنه ذره بینی باشد، کسی چه میداند آتش بازیهای بی همتا از کجا شروع می شوند.