کیو


نور کمرنگ و بی رمق مهتاب افتاده روی دیوار و شبیه هیچ چیز نیست. لامپ میز تحریر مدام روشن و خاموش می شود، هیچ حرفش را نمی فهمم. نمی خواهم به تصور عامه مردم خیال خودم را راحت کنم که« بله، عاشق شده» آدم ها وقتی رفتار متفاوت یا عجیبی را می بینند تنها می توانند نتیجه بگیرند که یا عاشق است یا دیوانه. مادر بزرگم تلفن خرمایی رنگ تنهایی داشت که یکریز زنگ می زد، همه می گفتند که عاشق است ولی بعد از مدت ها فهمیدیم که فقط و فقط دلتنگ است و نمی داند این سرمایه را کجا پس انداز کند.
کیو لبخند می زند. کیو یک میمون پارچه ای با شلوار جین و لباس چهار خانه و کلاه شکار سبز است. او یک کتاب خوار نیست ولی به مطالعه علاقه دارد. او اولین کسی است که کاغذ های سیاه شده ام را(دور از چشم من) می خواند. گاهی صبح ها می بینم کاغذ ها را مرتب کرده و شماره زده و حتی دور بعضی از کلمه ها خط کشیده. او یک لبخند زیبا دارد. در طول روز لبخند های متحرک زیادی جلوی آدم ظاهر می شوند ولی نمی دانم چراخیلی هاشان مثل یک وصله ناجور توی ذوق می زنند. لبخند کیو یک تکه نخ است که یک کارگر چینی روی صورت بی لب کیو دوخته و بعد پرتش کرده روی بقیه میمون های خندان و آنقدر کنترمیمون سازی شماره انداخته که آخر ماه کارگر چینی حقوقی توی جیبش گذاشته و به خانه رفته. اغلب فکر می کنم که کرور کرور لبخند روزانه را کدام کارگری دوخته که اینطور قلابی اند(حتی نمی توانم با کارخانه شان تماس بگیرم و از کیفیت محصولشان انتقاد کنم). او تنها کسی است وقتی در مورد چیز های عجیب و غریب می نویسم(هر چند بعید) لبخندش را پس نمی گیرد و با لاک غلط گیر به جانم نمی افتد. دراز می کشم روی تخت . منتظر می مانم تا لامپ میز تحریر یک بار دیگر چند ثانیه روشن شود و کیو را برای اولین بار در حال ارتکاب جرم و دست کاری کاغذ هایم ببینم. هر چه منتظر می مانم روشن نمی شود(حتما فکری به حال غم اش کرده است).همین موقع هاست که خوابم ببرد. امشب دوست دارم توی خوابم میزبان درخت های آلبالوی باغچه عقبی خانه بچگی باشم، زیر نور رنگ پریده مهتاب پچ پچ کنند و ریز بخندند.