چاله های ایمانی


وقتی همه رفتند.
وقتی همه رفتند پی چیزهای همیشه مهم و آرزوی «بدست آوردنی ها» می مانم با این لباس چهار خانه و موهایی درازی که از کوتاه کردنشان می ترسم ، ساعت ها خیره می مانم به این صفحه سفید. این سوال همیشگی ست: آیا کلمات قدرت معجزه دارند؟ این دغدغه خیلی از کسانی است که به صفحه های سفید بی دلیل خیره می مانند. گاهی صبح ها فکر می کنم چه چیز می تواند لبخند روی لب کسی بنشاند؟ ایا معجزه فقط مخصوص پیامبران است؟ من به قدرت جادویی صدا و موسیقی و تصویر اعتقاد دارم ولی گاهی ساعت ها چمباتمه می زنم و خیره فکر می کنم که با کلمه می توان معجزه کرد؟به چه قیمتی می توانی این حروف وحشی و کلمه های غیر منطقی را طوری کنار هم چید که دلت جز خواندن و نوشتن چیز دیگری نخواهد(نمی گویم خلق شاهکار،قرار نیست دنیا از آن معدود شاهکار های بی همتا باشد، چند جمله ولی پر ولتاژ). به خط خطی های کنار دفترچه ها و تک و توک جمله های سرگردان و کلاغ های آسمان و شاگرد مدرسه ای های جسور و پرانتز های گستاخ ایمان دارم. گاهی حتی بعد از اینکه یکی دو ساعتی به صفحه سفید خیره مانده ام شک می کنم که اصلا معجزه را چه کسی می تواند برایم تعریف کند؟ شاید چیزی باشد مثل همه چیز های نسبی و دلچسب. شاید معجزه هم مثل مرگ، مثل غم،مثل صدای خنده و چند چیز دیگر تصویر مه آلودی توی پنجره های تنها یند. دوست داشتم چند مورد دیگر را به لیست ایمانی خودم اضافه می کردم. تازگی ها آخر یکی از این خلسه های چمباتمه ای ام فهمیدم علاوه بر کوتاه کردن مو هایم از بی ایمانی هم می ترسم. به خاطر همین بود که تمام مومنین حتی آنان که به بی ایمانی اشان مومن بودند را دوست دارم. تازگی ها وقتی همه می روند و هوا گرگ و میش می شود و صدای اذان آرام از هوا می آید و بعد از ساعت ها من و لباس چهار خانه ام و مو های بیش از حد درازم جزیی از صفحه سفید شدیم، می بینم شاید همه این ها معجزه ی موج کوچک سنگ یک بچه سرتق توی یک چاله کوچک گلی باشد. تازگی ها وقتی صبح می شود وعمر صفحه های سفید به سر می آید، می بینم به همه چاله های گل آلود هم ایمان آورده ام.