مهتاب


یک تکه مهتاب افتاده وسط هال. یک ذوزنقه سفید و مست کننده. من دورتر نشسته ام و مسخ شده ام، نزدیک نمی روم(قرص ماه کامل است؛ممکن است گرگ شوم) . امشب از آن شب هایی است که مادربزرگم زودتر خوابیده . وسایل و دفتر دستکم را جمع کرده ام و مهاجرت کردم به اینجا. من هستم و مادربزرگم. شب ها چای می نوشیم و او خاطراتش را تعریف می کند.گاهی دلش برای پدربزرگم تنگ می شود و اشک توی چشم هایش جمع می شود. به شلختگی و شب بیداری و صدای گوشخراش آخر شب سازم و صبح خواب ماندنم هم عادت کرده. حواسش هم خیلی به وضع تغذیه ام هست ، تهدیدش میکنم که تا چند وقت دیگر کامل گرد می شوم و وقت برگشتن به خانه قل می خورم. او همان دختر بچه شکمو و توپول رویاهایم است، که ناخن هایش را می جود وموهایش را پشت گوشش می گذارد و گاهی با هم می رویم زنگ خانه ها را می زنیم و در می رویم). بعضی شب ها اما آشفته از خواب میپرم و فکر می کنم که پدر بزرگم هنوز زنده است ، بعد شستم خبر دار می شود که خواب دیده ام، مدت هاست صدایش توی راهرو ها و خانه نپیچیده. از جایی یک تکه نور گیر می آورم و مادر بزرگم را می بینم ، صدای نفس هایش را که میشنوم خیالم کمی راحت می شود(این کابوس از کودکی بوده؟ آنهایی که دوستشان داری یکهو بی دلیل و بی خبر می گذارند و می روند؟ ) . دیروز پدر بزرگم از جایی که نمی دانم کجاست و شاید هیچ کجاست بی خبر آمده بود ، آمده بود بانک ، با آن موهای نیمه سفید و بلوز سرمه ایی قشنگش. صدایش کردم، برنگشت، باز صدایش کردم، برگشت، انگار اما من را نشناخت، نزدیک تر رفتم، او نبود. تا خانه دویدم ، کاش می شد مثل کودکی ها می خزیدم زیر تخت و مورچه ایی را گیر می آوردم و بهش می گفتم که یک بادکنک نحس توی گلویم گیر کرده. دیگر حتم دارم که اگر یک چاخان اساسی بسازم یا خودم را یه مریضی بزنم امکان ندارد بیاید و برایمان شعر بخواند و دست هایش را توی هوا بچرخاند.
امشب از آن شب های مهتابی است. یک تکه مهتاب افتاده وسط هال. یک پشه سرگردان و خونسرد بی آنکه مست شود، نور را رد می کند و آرام می رود. صدای جاروی آقای نارنجی پوش می آید. امشب از این مهتاب پت و پهن یک تکه ی ذوزنقه ایی کوچک به من رسیده، لبخند می زنم، همینطوری. برای همه آدم هایی که هنوز نوه ها و همسر و خواهر و مادر و پدر و دوست هایشان را ترک نکرده اند(یکی اش شما) و صدای نفسشان می آید یک آرزو می سازم.
نمی گویم چندین متر از این نور سفید ساحر، یا یک ذوزنقه خیلی بزرگ، که حتی شاید یک مربع کوچکش هم نصیبتان شود، درحالیکه، لبخند می زنید.
***
اون یکی خونه ، ممنون،هزارتا!