خاله نخودچی


به گذشته برگردیم؟
میان اسم های فراموش شده کودکی ام دو اسم همچنان باقی مانده اند . عمو رنگی و خاله نخودچی .عمو رنگی که نسبت خیلی دوری با ما داشت ، همیشه یک قلمو ی بزرگ همراهش بود ، جوک می گفت و برعکس خیلی ها چرند نمی پرسید( مثلا باباتو دوست داری یا مامانتو) او از آن آدم هایی که دیگران را نادیده می گیرند، نبود . می دانید ، در واقع از او فقط چند تصویر مه آلود در ذهنم باقی مانده . او تنها عموی غیر واقعی دنیا بود که می گذاشت قبل از اینکه دیوار های اتاق پذیرایی را رنگ بزند ، من با مداد رنگی و قلموی کوچکم(که فکر می کردم بچه ی قلموی اوست) نقاشی خانه و شهر بازی و سفینه و سگ و موجودات فضایی بکشم.
خاله نخودچی هم تنها خاله دنیا بود که همیشه توی کیفش نخودچی کیشمیش داشت و هدیه های محشر می آورد . خوب یادم هست یک بار برای دایی یک عروسک خیمه شب بازی بی همتا آورد ، از آن عروسک های زبان نفهم و دوست داشتنی که راشیتیسم دارند . نمی خواهم بی خود از او تعریف کنم ولی او یک آدم خاص ، به معنی واقعی کلمه، است . سال هایی که روی همه ی پنجره ها چسب نواری ضربدری می چسباندند ، هنوز کو چک بودم و معنی بعضی کلمات را درک نمی کردم .نمی فهمیدم «شهید» یعنی چه . وقتی پسرش را در خاک می گذاشتند ، به زن های فامیل که میان خاک های بهشت زهرا جیغ و داد می کردند و مردهای بی ریشی که ریش داشتند و خاله نخودچی که خیره شده بود به پسرش با پوتین و لباس و کمربند خونی در خاک ، نگاه می کردم و کم کم «شهید» برایم مانوس تر می شد . چند ماه بعد که شوهرش در فصل « اسباب کشی بنفشه ها» مرد ، باز او را دیدم که کنار گودالی به جسم سفیدی خیره شده بود و آرام اشک می ریخت . وقتی گوشه ی روسری اش را گرفتم و اشک هایش را پاک کردم و گفتم: « خاله گریه نکن ، من یک کرم خاکی می خوام ، دوست هم ندارم که هیچ وقت بمیره ، یکی واسم پیدا کن»مثل بقیه آدم بزرگ ها که نعره می کشیدند: « بچه برو بازیتو بکن ، الان وقت این حرف ها نیست» واکنش نشان نداد. لبخند زد و گفت: « دلم برای شوهر خاله تنگ میشه ، برو به فامیل هاییکه از گوشه چشم هایشان قطره می آید و می خواهند فین کنند دستمال کاغذی بده ، سر فرصت وقتی رفتیم خونه برات کرم خاکی پیدا می کنم ، آفرین، برو»
حقیقت این است که نمی دانم نوشته ام را چطور تمام کنم . این نوشته از لحاظ مکان تولد با نوشته های قبلی ام فرق می کند . نوشته های قبلی ام یادداشت های توراهی ام بودندکه پشت بلیط یا تکه کاغذ های بی معنی یا کارت کتابخانه و ... می نوشتم و اگر قابل خواندن بودند و تنبلی نمی کردم به اینجا منتقل می شدند(پس بی سروته بودنشان دلیل داشت) ولی این یادداشت را در یک رستوران نوشتم ، در حال سکون(فقط همین بک بار، قول می دهم) و روی صفحه اول یک آگهی ترحیم . آخر امروز مراسم ختم خواهر خاله نخودچی بود و صحنه ها همان صحنه های تکراری فیلم ختم ولی خاله نخودچی همان خاله نخودچی قدیمی بود. دوست دارم بدانید که بعد از همه این سال ها و اتفاقات او هنوز اوایل بهار چند جعبه بنفشه می خرد ، بچه ها را می بوسد و با هدیه های محشرش هر کسی را غافل گیر
می کند.
اغلب فکر می کنم او یک فورمول ، یک فکر خاص ، یک راز مثل یک ستاره همیشه درخشان وسط آسمان سیاه و تاریک دارد.
یک ستاره درخشان پایین دیکته های بدون غلط و بیست .