رویا


چلچراغ هفته پیش گوشه دیوار بود . باد می آمد و شوماخر خنده روی جلوی تعمیرگاه می لرزید ، از آن بادهایی بودکه وقتی به چشم می خورد اشک آدم را در می آورد . اشک؟ نه .به هر مایعی که بیشتر از 0.5 سی سی شود ودر چشم جمع شود و پایین بیفتد که اشک نمی گویند چهار دست جان . کلمه دیگری هست ؟ باید باشد، من پیدایش نکردم؛ می گویم اشک بی درد . روی روزنامه های جلوی دکه روزنامه فروشی سنگ های بزرگی بود . زیر هر سنگی هم چند عکس . یکی عکس پیرمردی خونین ، دیگری عکس دختر کوچولویی لای یک پتو(فکر کنم آنقدر کوچک بود که وقتی چشمهایش را بسته بود، مویرگ های پلکش دیده می شدند).زیر آن یکی سنگ عکس پسر جوانی بود ، با دو چین کوچک کنار لب هایش(شاید از خنده هایش بوده).ایستاده ام .خیره به زمین ، دوست داشتم بدوم آنقدر که برسم به جایی که زمین هیچوقت نلرزد ، یا اگر بلرزد همه چیز تمام نشود . آنها می خندند، رد می شوند و میان همه مشغله هایشان ، بخارهای بازدمشان، کار وکلاس ودوست داشتن هاشان و امیدهاشان وشعر خواندنشان وخوشبختیشان و شادیشان وکتابهایشان و شب های خالی از ستاره شان و رویاهایشان و کمر راست کردنشان و زندگی کردنشان گم می شوند ، مثل من . پنج شنبه ها سنگ ها ی قشنگ روی زمین پارک را شوت می کنم . رکوردم تا زمین بازی بچه هاست . اصلا قابل پیش بینی نیست، تازه وقتی کلی جهت یابی می کنم سنگ مذکور توی چاله یا زمین شنی یا گل می افتد و تمام. پوف . به همین راحتی . شاطر محله مان می گوید:«قدر زندگیتانا بدونید» می خندم. شاید یک روز همه چیز تمام شود و بشویم همان بچه های دلشاد و بازیگوش که بیدار نشویم و غصه مرگ آدم ها را توی دلمان تلمبار نکنیم.

پرورش ماهی ، پرورش قارچ ، پرورش مرغ و... ولی هیچوقت نشنیده ام« پرورش رویا» . اگر دیدید به من هم خبر دهید. می خواهم به حرف شاطر عمل کنم . باید شغل ثابتی برای خودم دست و پا کنم.