جاودانه


تفریح جدیدی پیدا کرده بودم . بگذارید از اول شروع کنم . توی سبزی ها حلزون زیبایی پیدا کرده بودم . او را به فرزندی قبول کردم . هوایش را داشتم .دوست دارم فقط حرف اول اسمش را برای شما بنویسم ، «میم» . هر روز با یک روان نویس( این روان نویس ها شاهکارند ، هر چیزی که با آن ها بنویسم بوی خوبی می دهد) روی خانه اش می نوشتم«میم» . او یک استثنا غریب بود . صبح ها برایش کاهو و خیار و هویج می گذاشتم . آنقدر زیاد از همه چیز توی آن جعبه می چپاندم که روی آ نها خوابش می برد . شب ها هم که بر می گشتم او نصف جای خوابش را خورده بود. او آرام راه می رفت و از خود قطعات سبز رنگ به جا می گذاشت . اوایل که نافرمانی می کرد مجبور بودم از قلاده استفاده کنم ، گر چه از اجبار و خشونت متنفرم . نترسید، یک بار که داشت می خرامید یکی از موهای بلند در بالای پیشانی ام را با زجر کندم و جلویش گرفتم ، او هم که نیمه کور بود ، آمد روی مو . مو را بلند کردم و در قسمت گردنش گره ی شلی زدم . او ضعیف بود ، ولی می دانستم اگر از او غافل شوم کار ها ی بزرگ می کند . یک بار یک دوست قلابی روی چشم هایش چسب ریخت . می خواستم خون گریه کنم . حدس بزنید که او چه کرد ؟ آرام چشمش را که همیشه آن بالا ها می چرخید فرو برد و دوباره در آورد ، نه اخم کرد و نه چیزی گفت . بعضی روز های ناامیدی هم برایش داستان های کوتاه خنده دار می خواندم . او آرام کاهو می خورد و من داستان های کوتاهم را نا خواسته با طعم کاهو به خوردش می دادم و چون خنده اش را هیچوقت نتوانستم ببینم ، خودم می خندیدم . روز های خوبی بود . بعد از چند ماه یک صبح پاییزی را انتخاب کردم تا او را برای همیشه جاودانه کنم .همیشه همینطور است . خواسته و نا خواسته تصمیمت را عملی می کنی . یادم هست بیدار شدم ، هنوز تاریک بود . وسایل را آماده کردم . زیاد نگاهش نکردم (ممکن بود پشیمان شوم) . عرق پیشانی ام را پاک کردم . « تمامش کن». با حسی غریب او را داخل یک شیشه الکل نود درصد انداختم .چراغ را خاموش کردم ، سرم را زیر بالش پنهان کردم و به زور خوابیدم . تاریک و روشن یک روز خستگی بود که بیدار شدم . پاورچین به سمت میز رفتم .دیدمش . برای آزمایشگاه دانشگاه جاودانه شده بود ولی قبل از آن توی الکل از خجالت ذوب شده بود .

خاله نخودچی


به گذشته برگردیم؟
میان اسم های فراموش شده کودکی ام دو اسم همچنان باقی مانده اند . عمو رنگی و خاله نخودچی .عمو رنگی که نسبت خیلی دوری با ما داشت ، همیشه یک قلمو ی بزرگ همراهش بود ، جوک می گفت و برعکس خیلی ها چرند نمی پرسید( مثلا باباتو دوست داری یا مامانتو) او از آن آدم هایی که دیگران را نادیده می گیرند، نبود . می دانید ، در واقع از او فقط چند تصویر مه آلود در ذهنم باقی مانده . او تنها عموی غیر واقعی دنیا بود که می گذاشت قبل از اینکه دیوار های اتاق پذیرایی را رنگ بزند ، من با مداد رنگی و قلموی کوچکم(که فکر می کردم بچه ی قلموی اوست) نقاشی خانه و شهر بازی و سفینه و سگ و موجودات فضایی بکشم.
خاله نخودچی هم تنها خاله دنیا بود که همیشه توی کیفش نخودچی کیشمیش داشت و هدیه های محشر می آورد . خوب یادم هست یک بار برای دایی یک عروسک خیمه شب بازی بی همتا آورد ، از آن عروسک های زبان نفهم و دوست داشتنی که راشیتیسم دارند . نمی خواهم بی خود از او تعریف کنم ولی او یک آدم خاص ، به معنی واقعی کلمه، است . سال هایی که روی همه ی پنجره ها چسب نواری ضربدری می چسباندند ، هنوز کو چک بودم و معنی بعضی کلمات را درک نمی کردم .نمی فهمیدم «شهید» یعنی چه . وقتی پسرش را در خاک می گذاشتند ، به زن های فامیل که میان خاک های بهشت زهرا جیغ و داد می کردند و مردهای بی ریشی که ریش داشتند و خاله نخودچی که خیره شده بود به پسرش با پوتین و لباس و کمربند خونی در خاک ، نگاه می کردم و کم کم «شهید» برایم مانوس تر می شد . چند ماه بعد که شوهرش در فصل « اسباب کشی بنفشه ها» مرد ، باز او را دیدم که کنار گودالی به جسم سفیدی خیره شده بود و آرام اشک می ریخت . وقتی گوشه ی روسری اش را گرفتم و اشک هایش را پاک کردم و گفتم: « خاله گریه نکن ، من یک کرم خاکی می خوام ، دوست هم ندارم که هیچ وقت بمیره ، یکی واسم پیدا کن»مثل بقیه آدم بزرگ ها که نعره می کشیدند: « بچه برو بازیتو بکن ، الان وقت این حرف ها نیست» واکنش نشان نداد. لبخند زد و گفت: « دلم برای شوهر خاله تنگ میشه ، برو به فامیل هاییکه از گوشه چشم هایشان قطره می آید و می خواهند فین کنند دستمال کاغذی بده ، سر فرصت وقتی رفتیم خونه برات کرم خاکی پیدا می کنم ، آفرین، برو»
حقیقت این است که نمی دانم نوشته ام را چطور تمام کنم . این نوشته از لحاظ مکان تولد با نوشته های قبلی ام فرق می کند . نوشته های قبلی ام یادداشت های توراهی ام بودندکه پشت بلیط یا تکه کاغذ های بی معنی یا کارت کتابخانه و ... می نوشتم و اگر قابل خواندن بودند و تنبلی نمی کردم به اینجا منتقل می شدند(پس بی سروته بودنشان دلیل داشت) ولی این یادداشت را در یک رستوران نوشتم ، در حال سکون(فقط همین بک بار، قول می دهم) و روی صفحه اول یک آگهی ترحیم . آخر امروز مراسم ختم خواهر خاله نخودچی بود و صحنه ها همان صحنه های تکراری فیلم ختم ولی خاله نخودچی همان خاله نخودچی قدیمی بود. دوست دارم بدانید که بعد از همه این سال ها و اتفاقات او هنوز اوایل بهار چند جعبه بنفشه می خرد ، بچه ها را می بوسد و با هدیه های محشرش هر کسی را غافل گیر
می کند.
اغلب فکر می کنم او یک فورمول ، یک فکر خاص ، یک راز مثل یک ستاره همیشه درخشان وسط آسمان سیاه و تاریک دارد.
یک ستاره درخشان پایین دیکته های بدون غلط و بیست .
اسب آبی ما


میان وسایل میز کار از همه جذاب تر و دوست داشتنی تر، پانچ است. من هیچوقت یک پانچ نداشته ام ولی روی میز کار رییسم یکی هست. یک اسب آبی خواب آلود و سیاه با دو دندان بزرگ استوانه ای. از این حیوان های سنگین و آهنین و کم کار و تنبل ولی کار راه انداز. همیشه فکر می کردم طی پروسه ای ، اتفاقی ، حادثه ای ، یک اسب آبی واقعی و غول پیکر در یک رودخانه به یک اسب آبی کوچک سیاه آهنی با زوایای 0 9درجه تبدیل شده . بعضی وفت ها دلم برایش می سوزد. روزهایی که رییسم عصبانی است چند کاغذ را با هم توی دهانش می چپاند و با مشت روی سرش (نقطه ای که ملاج نام دارد) می کوبد ، آنقدر محکم که از جا می پرم. صدایش را می شنوم که آرام و بی خیال برای جلوگیری از آبریزش بینی اش دستمال کاغذی می خواهد. فکر اینکه هر روز در سرتاسر دنیا هزاران اسب آبی کوچک بی پناه مشت می خورند و به گوشه میز پرتاب می شوند و تا استفاده بعدی فراموش می شوند واقعا آزار دهنده است. رییسم هر چند وقت یک بار دستش را توی حلقوم اسب آبی می کند و دایره های کوچک کاغذ را بیرون می آورد(همه اسب های آبی فلزی نمی توانند غذایشان را کامل و درست هضم کنند) و یکراست توی سطل آسغال میریزدشان. اگر همه ی این غذاهای نیمه هضم شده را به یک بچه می داد حتما چیز های محشری می دید. همه می دانند که بچه ها خدای خلاقیت و کاردستی ها و ایده های بی همتا هستند. وقت هایی که از مانیتور چشم بر می دارم ، زیر چشمی نگاهش می کنم ، همیشه در حال خمیازه کشیدن ؛ یک نوع سندرم نادر بی تفاوتی و بی خیالی ، یک خلسه اداری خاص. خوب می دانم همیشه به اسب های آبی واقعی که توی رودخانه های عمیق ، جنگل های بکر و وحشی استراحت می کنند و پرنده های کوچک روی سرشان می نشینند و از صدای خمیازه شان می پرند و پرواز می کنند ، حسودیش می شود. سالی یکبار اگر اتفاقی مگس یا پشه ای راه گم کرد واز توی لوله های دستگاه تهویه سری یه دفتر ما زد ، روی سرش می نشیند. او هیچگاه مستقیما از تنهایی اش حرفی نمی زند. بار ها خواستم خطر خانگی شدن و یک حیوان دست آموز با وفا شدن را برایش توضیح دهم ولی فکر اینکه وسط همه ی اعلام خطر کردن ها و سخنرانی های دلسوزانه ام خوابش ببرد ، سخت دلگیرم می کند.
شنیده ام که اسب های آبی عمر طولانی دارند . می دانید اسب آبی دفتر ما دو روزی هست که ناخوش است. نه به خاطر کاغذ هایی که سوراخ نشده روی هم تلمبار شده ، نه به خاطر کارهای عقب افتاده اداری ، که به خاطر غذا نخوردن و خمیازه نکشیدنش . که به خاطر نا خوش بودنش نگرانم . حتم دارم که لج نکرده. او بیمار است و رییس این را نمی داند. رییس دوست دارد که کاغذ هایش را زود سوراخ کند و از توی سوراخ ها آهن نرم و باریک رد کند و توی کشو های تنگ پوشه هایی مملو از عدد و کاغذ دو سوراخه داشته باشد. او هیچوقت به فکر اسب آبی دوست داشتنی نبوده. امروز که پنهانی نگاهش کردم ، نه خمیازه کشید ، نه نگاهم کرد ، به نقطه بیرنگی از دیوار خیره مانده بود. ببینم از بین شما کسی دامپزشک است؟ دوست ، آشنا ، فامیل دامپزشک ندارید؟ اسب آبی فلزی کوچک ما غذا نمی خورد و خمیازه نمی کشد. شنیده ام اسب های آبی عمر زیادی دارند.
***
دوست دارید بدانید اسب آبی را کی خلق کرد؟ سری به خانه اش که بزنید می بینید ؛ می نویسد و مست می کند.
***
بعضي وقت ها با هم دلتنگ و نگران مي شويم. پريشان و غمگين چشم هايمان را مي بنديم، دلمان مي زند و با هم فقط يك آرزو مي كنيم. براي او.